❦𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟕

180 33 17
                                    

این روزا کتابفروشی شلوغ تر از هر وقت دیگه ای از سال بود ، امتحانات نهایی دبیرستان ها شروع شدن و دانش آموزا به تکاپو افتاده بودن ‌. سالن بالا و همچنین سالن پایین به قدری شلوغ بود که جیمین با خودش فکر کرد شاید لازم باشه یه نفر دیگه رو هم استخدام کنه .
چند وقتی میشد که تهیونگ هم به نظرش گرفته میومد ، و هر بار که میپرسید ، پسر قد بلند تر فقط خستگی رو بهانه میکرد . نفسشو با صدا بیرون فرستاد و کمی از قهوه یخ زده داخل لیوان پلاستیکیشو نوشید . حداقل شلوغی کتابفروشی بهش اجاره نمیداد به چیز دیگه ای فکر کنه ، با این حال هر شب کمتر از شب قبل میخوابید و فقط کافئین بود که اونو سرپا نگه داشته بود . هر گوشه از اون شهر یادآورد خاطراتش بودن ، و نمیتونست اونارو پس بزنه ، کم کم زندگی کردن توی گذشته تبدیل به عادتش میشد اما این مسئله سختی نبود ...
چیزی که سخت به نظر میرسید نزدیک شدن به روز های تلخی بود که حتی گذشت زمانم نمیتونست تلخی اونو کمرنگ کنه . بعضی تاریخ ها هیچوقت از ذهن آدم پاک نمیشن ، اینم از همون تاریخ ها بود ...
وقتی هوا کم کم رو به تاریکی میرفت ، کتابفروشی هم کم کم خلوت میشد ، تا جایی که یکساعت بعد از تاریکی هوا فقط کتابا توی اون ساختمون به چشم میخوردن . تهیونگ با خداحافظی کوتاهی کتابخونه رو ترک کرد و جیمین از جاش بلند شد تا کمی توی اون فضای بزرگ قدم بزنه . گرد و خاک رو میشد روی همه اشیای داخل کتابفروشی دید ، تصمیم گرفت فردا با شرکت خدمات تماس بگیره .
کتاب های ترجمه شده ای که تازه سفارش داده بود گوشه ای رها شده بودن ، ظاهرا فراموششون کرده بود . روی انگشت های پاش نشست و در جعبه رو باز کرد . کتاب هایی که حتی یکبار باز نشده بودن و انتظار صاحبشونو میکشیدن . یکی از پونزده تا کتاب داخل جعبه رو بیرون کشید و بعد از خوندن مشخصات پشت کتاب ، صفحه ای رو باز کرد و مشغول خوندن شد ..
" پسری که هفت ماه بدون آب و غذا دووم آورد ..رام بهادر بامجان تصمیم داره مثل بودای بزرگ شیش سال ، همین حالت زیر درخت بلوط بشینه تا به روشنایی برسه و بتونه مثل بودا، راه نیروانا رو در پیش بگیره .
وقتی این مطلب رو با اطرافیانم در میون میزاشتم ، اونا به دو دسته تقسیم میشدن ، عده ای که فکر میکردن همچین چیزی ممکن نیست و انسان بیشتر از هفت روز بدون آب و غذا دووم نمیاره و عده‌ی دیگه ای هم بودن مثل من ، که دوست داشتن اونو ببینن ... "
مثل اینکه اون متن کوتاه تونسته بود نظرشو جلب کنه . کتابو برداشت ، در جعبه رو بست و از جاش بلند شد .
بعد از بستن در انبار ، برای چک کردن سالن بالا ، سمت پله ها رفت . پله ها رو طی کرد و چند قدم وارد سالن شد که با دیدن قامت دختری داخل سالن سرجاش ایستاد . اونو میشناخت . وقتی برای مدتی مدام کسی رو ملاقات کنی ناخودآگاه حتی فیزیک بدن اون شخص رو هم با وجود فاصله زیاد میتونی تشخیص بدی .
سوریم با عجله کتاب هارو داخل کیفش میچید و خودکار های پخش شده‌ی روی میز رو همینطور کنارشون داخل کیف جا میداد بی توجه به جامدادی‌ای که قبل تر از همه اونا داخل کیفش پرت کرده بود . متوجه نشده بود کی خوابش برده ، فقط چند لحظه چشم هاشو به بهانه استراحت کردن بسته بود و وقتی چند دقیقه بعد ، که در واقع یکساعت بعد بود چشم هاشو باز کرد با آسمون تاریک شب و سالن خالی مواجه شده بود . با پیچیدن صدای چند تقه که به میزی که همون نزدیکی ها بود کوبیده شد تو جاش پرید و به سرعت برگشت . جیمین با فاصله ازش ایستاده بود و به نظر میرسید منتظر توضیحه اما چیزی که شنید ، جمله ای بود که اصلا انتظارشو نداشت .
جیمین : شب شده ، مشکلی نداری تنهایی بری خونه ؟
مطمئن شد چیزی روی میز جا نمونده و زیپ کیفشو با عجله بست .
سوریم : متاسفم . خوابم برده بود .
صندلی رو سر جاش هول داد و مردد نگاهی به پنجره بزرگ سالن که سیاهی شب رو به وضوح نمایان گر بود  انداخت .
سوریم : مشکلی نیست ، میتونم برم .
هرچند اگه امکانش بود از پدرش میخواست توی این ساعت از روز همراهیش کنه . شاید چند متر رو در روشنایی و شلوغی طی میکرد اما اطراف خونه خودشون این ساعت از شب دست کمی از شهر ارواح نداشت ‌.
پاسخ مرددش خیال جیمین رو هم راحت نکرده بود پس درحالیکه مشغول مرتب کردن صندلی های داخل سالن شده بود گفت : پایین منتظر بمون . بعد از مرتب کردن اینجا میرسونمت .
سوریم : نیازی نیست ، خودم میتونم ..
جیمین : کارم طول نمیکشه ...
سوریم زیر لب تشکری کرد که مطمئن نبود پسر داخل سالن حتی صداشو شنیده باشه ، با این حال با لبخند گشادی که نمیتونست کنترلش کنه از پله ها پایین رفت . تپش های قلبش اوج گرفته بودن و نوک انگشت هاش رو به سردی میرفتن . دیگه بابت خوابیدنش خودشو سرزنش نمیکرد . مطمئنا از فشار عصبی استرس امتحاناتش ، مغذش اونطور دکمه خاموش خودشو زده بود که کمی انرژی بگیره ... از طرفی آماده شدن برای آزمون ورودی دانشگاه باعث شده بود مدتی از منبع آرامشش فاصله بگیره و هر روز وقتی رنگ ها و قلم موها رو روی میزش رو میدید بهشون قول وصال میداد . اومدن به کتابفروشی و استفاده از دومین سالن سخت بود ، اما حاضر بود هر روز این سختی رو محتمل بشه که فقط برای چند ساعت نزدیک ترین فاصله رو با اون پسر کتابفروش داشته باشه ..
و البته که گاهی دوستاش همراهیش میکردن .
نفسشو با صدا بیرون فرستاد و نگاهشو به گلدون خشک شده ی کنار آخرین ردیف قفسه های کتاب دوخت . گیاه داخل گلدون از تشنگی در حال خشکیدن بود و به نظر میرسید مدت هاست فراموش شده . بطری آبشو از کیفش بیرون کشید و با چند قدم بلند خودشو به گلدون رسوند . آب رو به آرومی اطراف گل ، روی خاک خشک گلدون ریخت .
سوریم : حتما خیلی تشنه بودی نه ؟
بطری خالی شده رو داخل کیفش برگردوند و لبخند عمیقی روی لب هاش شکل گرفت .
جیمین مدتی میشد که کنار پیشخوان ایستاده بود اما به نظر میرسید سوریم تو دنیای خودش غرق شده بود . اون گلدون چیز خاصی به نظر نمیرسید که اون دختر اونطور به روش لبخند بزنه . کلید ها و وسایلشو و در آخر کتابشو برداشت و سمت در رفت . سوریم با شنیدن صدای قدم هاش ، نگاهشو از گلدون سفید رنگ گرفت و با قدم های بلند از کتابفروشی خارج شد . کنار در ایستاد و منتظر موند جیمین در هارو قفل کنه . بند های کوله‌ش رو توی دست هاش فشرد و کمی توی جاش تاب خورد . هیجان زده بود ، قدم زدن با جیمین کاری بود که تا به حال انجامش نداده بود ، هرچند این مدت انقدر برای نزدیک شدن بهش تلاش کرده بود که جیمین باهاش مثل یه دوست رفتار میکرد ، اما این برای سوریم کافی نبود . عجیب به نظر میرسید با اینکه شاید سه ماه پیش فقط به حرف زدن با اون کتابفروش راضی بود اما هر قدمی که پیش میزاشت بیشتر و بیشتر میخواست پیش بره .
جیمین بالاخره در کتابفروشی رو قفل کرد و سمتش برگشت .
جیمین : از کدوم طرف باید بریم ؟
سوریم با دست به مسیر درست اشاره کرد و با هم ، هم قدم شدن .
سوریم : ممنون . تنهایی راه رفتن توی تاریکی شب واقعا حس بدی بهم میده .
جیمین : منم از شب و تاریکیش متنفرم ، پس درک میکنم ممکنه چه حسی داشته باشی ...
سوریم تلخی جمله‌شو حس کرد و با تمام وجودش چشید ، گاهی لا به لای کلمات پسر مورد علاقه‌ش تلخی و دردی رو حس میکرد که براش قابل لمس بود و نبود . و هیچوقت نفهمید سر منشا این تلخی از کجا میاد ‌.
مصمم جواب داد: اما نباید آرامششو نادیده بگیریم . خورشید و ابر ها زیبان ، اما ماه و ستاره ها یه لول دیگه از زیبایی هستن . هیچوقت دیدی کسی رو به ابر ها آرزو کنه ؟ اما آدمای زیادی به ستاره ها نگاه میکنن و انرژی ای رو دریافت میکنن که شاید تا حالا کسی نتونسته اسمی براش پیدا کنه ، و آرزوهاشونو زمزمه میکنن ... ستاره ها براشون امیدن . تا حالا به ماه نگاه کردی ؟ رفته رفته از بین میره ، شکسته میشه اما بعد دوباره کامل میشه ، حتی ماه آسمون شبم داره بهمون میگه که شاید تاریکی فقط برای آدما نیست ، اما بالاخره میتونی یه روز از نو شروع کنی ، و روشنایی رو پیدا کنی .
جیمین داشت گوش میداد ، شاید تمام وجودش گوش بود .. و عجیب بود که یه دختر هجده ساله چطور داره از آسمونی حرف میزنه که نمیدونه چه چیزایی زیر همین سقف تیره رنگ اتفاق میوفته ... و با اینکه ازش میترسه ، چشم به روی همه سیاهی هاش بسته و فقط میخواد زیباییشو ببینه . اون مثل نامجون صحبت میکرد ، اگه نامجون استاد بود قطعا سوریم بهترین شاگردش میشد ‌...
ناخودآگاه سرشو بالا گرفت ، مدت ها بود که مستقیم به آسمون نگاه نکرده بود ... ولی خبری از اون ستاره ها و ماه نبود . همه جا پر بود از ابر و آسمون غبار آلود تر از همیشه به نظر میرسید .
سوریم که نگاهشو به آسمون دید اینبار گفت : این ماهیت آسمون نیست . یه کتابی بود که خیلی بهش علاقه داشتم ، توی آخرین صفحاتش جمله ای بود که توی ذهنم هک شد ... این غبار ما آدماییم . وقتی روحمون درگیر آشوب میشه ، آسمونم رنگ روح آدمارو به خودش میگیره . به اینکه آسمون با احساس اکثر آدما همرنگه اعتقاد داری ؟
جیمین پرسید : همرنگ احساس آدما ؟
سوریم سرشو تکون داد و گفت : من خیلی بهش معتقدم . وقتی خیلی غمگین بودم و احساس بدی داشتم ، آسمونم گرفته بود و خورشید دیگه نمیتابید ، با خودم فکر کردم حتما اکثر آدمای زیر این سقف احساس منو دارن که آسمونم باهامون همرنگ شده ...
ناخودآگاه جیمین یاد روزی افتاد که با حال بدش سمت رود هان رفته بود و آسمون چطور میبارید ...
سوریم به خیابون نسبتا خلوتی اشاره کرد و گفت : از اینطرف ، اگه خسته شدی بقیه مسیرو خودم میتونم برم .
جیمین : من خوبم ، به هر حال ... به نظر میرسه کتاب زیاد میخونی ، درسته ؟
سوریم مردد دستی به موهاش کشید و جواب داد : مطمئنا تعدادشون بیشتر از کتاب های درسیم نیست
حدودا صد متر از مسیر باقی مونده بود و از اون فاصله ام میشد ساختمون خونه رو دید . سوریم به ساختمون سفید رنگی اشاره کرد : اونجا ! من اونجا زندگی میکنم .
رو به روی جیمین قرار گرفت و لبخند محوی زد : ممنون که تا اینجا همراهیم کردی .
جیمین سرشو تکون داد و جواب داد : شب بخیر .
سوریم شب بخیری زمزمه کرد و باقی مسیر رو با قلبی که هنوزم به تندی می تپید سمت خونه دویید .
جیمین نفس عمیقی کشید و برگشت . نگاهشو به خیابون تاریک رو به روش داد و قدم هاشو سمت خونه برداشت . حس بدی که ناگهان به وجودش رخنه کرده بود رو میشناخت و نمیشناخت ...
تاریکی شب ، خیابون خلوت ...
لرزش خفیف دست هاشو حس میکرد .
نفس عمیقی کشید . چیزی که میشنید صدای قدم های خودش بود تپش های تند قلبش بود و بعد ، سوزش بازوش ...
تیزی که حدس میزد متعلق به تیر چراغ برق خاموشه و میدونست که اون یه زخم نسبتا سطحیه ... شاید فقط دو ثانیه طول کشید ... دستشو به زخم بازوش فشرد و نفهمید کیف پولش روی زمین افتاده
هیسی از درد کشید و مسیرشو سمت آخر همون خیابون کشید . لباسش پاره شده بود و داشت به خون آغشته میشد . با خودش فکر میکرد یه آهن رباست که فقط اتفاقات بد رو به خودش جذب میکنه غافل از اینکه این مدت چقدر جسماً آسیب دیده و بی توجه از کنارش رد شده ...
***

『 MY DAILY 』Donde viven las historias. Descúbrelo ahora