دویست و سیزده...دستم شکست ! با اولین برف پاییزی ..
سابقه نداشته توی سئول اونم توی فصل پاییز برف بیاد . خیابون ها انقدر شلوغن که ماشین ها به سختی تردد میکنن .
وقتی با عجله لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم ، بین راه روی برف و یخ لیز خوردم و این اتفاق افتاد . درد زیادی داشت . تا به حال چنین دردی رو تجربه نکرده بودم . انگار استخونام فریاد میکشیدن . با این حال از جام بلند شدم و سعی کردم به درد وحشتناکش فکر نکنم ... دوباره راه افتادم ، اون بهم گفت خیلی کله شقم ...نمیدونم منظورش چی بود . کتابمو بهم داد و گفت فکر میکرده قرار نیست دنبال کتابی که خریدم برم ... اون صدای خیلی قشنگی داره . احساس میکردم صداش مستقیم از گوش هام وارد قلبم میشه . بی حواس دست آسیب دیدهام رو جلو بردم و بعد صدای جیغم توی کتاب فروشی خلوت پیچید . خجالت زده بودم ،نه به خاطر اون جیغ، به خاطر نگاه بقیه به اون چون فکر میکردن مقصره . به هر حال اون به دست داغونم نگاه کرد و گفت فکر میکنه شکسته اما من هنوزم مقاومت میکردم و احتمال میدادم فقط ضرب دیده باشه ... کتابو بهم داد و بعدش بهم گفت کله شق . من از اونجا با لبخند احمقانه ای بیرون اومدم و به خونه برگشتم . حتی درحالیکه داشتن دستم رو گچ میگرفتن اون لبخند از روی صورتم پاک نمیشد . با من حرف زده بود ، هنوزم باورش برام سخته. به نظر میرسید چیزی ازم یادش نمیاد ... این عالیه چون وقتی بهش فکر کردم که اگه یه وقتی ازم بپرسه چرا مدام توی پارک از دور تماشاش میکردم ، هیچ جوابی براش نداشتم . راستش هنوزم با خودم کنار نیومدم . همچین احساسیو هیچوقت نداشتم ، خیلی برام تازگی داره ، حس آشنا و در عین حال غریبی داره ، شیرینی در عین تلخی ، مثل خوردن بستنی توی سیبری ، حسی که بعد از شکستن یه کلیشه ، اصل یا یه قانون داری ... همچین حسی بهم میده ، ترس و اضطراب و آرامش و امید ، همه اینهارو داره ... اگه بخوام براش رنگی انتخاب کنم ، اون رنگ قطعا مشکیه ... چون سیاه میتونه همه رنگ هارو تو خودش جا بده ، مثل احساسی که من درگیرشم ...
CITEȘTI
『 MY DAILY 』
Dragosteکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...