دویست و دوازده ... پیداش کردم!
امروز هیجان انگیز ترین روز زندگیم بود. من فهمیدم اون کجا کار میکنه . اون یه کتابفروشی داره ! دقیقا سر اولین چهارراه ، قبل از ایستگاه اتوبوس . البته مطمئن نیستم که اونجا کار میکنه یا صاحب اونجاست، وقتی برای خرید کتاب رفته بودم به اون کتابفروشی دیدمش . سویون گفت اونجا قراره به پاتوقم تبدیل شه . اون درست حدس زد ،چون طبقه بالاش یه جورایی کافه کتابه ، جایی که دانشجو ها برای درس خوندن میرن . من اونقدرام درس خون نیستم و مطمئن نیستم چطور به عنوان یه دانش آموز دبیرستانی میخوام برم اونجا اما میخوام برم . حتی اگه اون کافه ام نبود، یه راهی برای رفتن به کتابفروشی پیدا میکردم. بعد از اون روز من دیگه پارک نرفتم . نمیخواستم به خاطر من جایی که احتمالا ازش آرامش میگیره رو از دست بده . یه جورایی احساس بدی داشتم . من آدمی ام که خیلی زود به اطرافیانم وابسته میشم و با اینکه هیچوقت با هم برخوردی نداشتیم من بهش وابسته شدم . من قصد داشتم دوباره به اون پارک برم و اینبار دنبالش راه بیوفتم تا بفهمم کجا زندگی میکنه چون فکر میکردم اینطوری دیگه گمش نمیکنم . این سرنوشته منه که امروز اونو دیدم و انقدر هیجان زده شده بودم که کتابی که خریده بودم رو جا گذاشتم . بابتش پشیمون نیستم ، حتی نمیدونم دقیقا کجا رهاش کردم، اما این بهانه من برای دوباره رفتن به اونجاست . اون با یه پیرهن سفید مردنه و شلوار مشکی به حدی جذاب شده بود که نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم و چقدر از اون پسر بلند قدی که باهاش حرف میزد ممنونم که باعث شد بتونم به راحتی چند دقیقه ای تماشاش کنم . تصمیم گرفتم صورتشو روی جدید ترین بومی که خریدم بکشم .
این روزا اون تمام تمرکزمو ازم گرفته . مامان سر میز ازم پرسید به چی فکر میکنم و وقتی نتونستم جوابی بهش بدم پدر خندید و سرشو تکون داد . برای یه لحظه ترسیدم چیزی فهمیده باشه .
امشب برف میباره پس قطعا فردا روز قشنگی خواهد بود .
ESTÁS LEYENDO
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...