📒 𝘿𝙖𝙞𝙡𝙮 𝟐

261 61 9
                                    

دویست و دوازده ... پیداش کردم!
امروز هیجان انگیز ترین روز زندگیم بود. من فهمیدم اون کجا کار میکنه . اون یه کتابفروشی داره ! دقیقا سر اولین چهارراه ، قبل از ایستگاه اتوبوس . البته مطمئن نیستم که اونجا کار میکنه یا صاحب اونجاست، وقتی برای خرید کتاب رفته بودم به اون کتابفروشی دیدمش . سویون گفت اونجا قراره به پاتوقم تبدیل شه . اون درست حدس زد ،چون طبقه بالاش یه جورایی کافه کتابه ، جایی که دانشجو ها برای درس خوندن میرن . من اونقدرام درس خون نیستم و مطمئن نیستم چطور به عنوان یه دانش آموز دبیرستانی میخوام برم اونجا اما میخوام برم . حتی اگه اون کافه ام نبود، یه راهی برای رفتن به کتابفروشی پیدا میکردم. بعد از اون روز من دیگه پارک نرفتم . نمیخواستم به خاطر من جایی که احتمالا ازش آرامش میگیره رو از دست بده . یه جورایی احساس بدی داشتم . من آدمی ام که خیلی زود به اطرافیانم وابسته میشم و با اینکه هیچوقت با هم برخوردی نداشتیم من بهش وابسته شدم . من قصد داشتم دوباره به اون پارک برم و اینبار دنبالش راه بیوفتم تا بفهمم کجا زندگی میکنه چون فکر میکردم اینطوری دیگه گمش نمیکنم . این سرنوشته منه که امروز اونو دیدم و انقدر هیجان زده شده بودم که کتابی که خریده بودم رو جا گذاشتم ‌. بابتش پشیمون نیستم ، حتی نمیدونم دقیقا کجا رهاش کردم، اما این بهانه من برای دوباره رفتن به اونجاست ‌. اون با یه پیرهن سفید مردنه و شلوار مشکی به حدی جذاب شده بود که نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم و چقدر از اون پسر بلند قدی که باهاش حرف میزد ممنونم که باعث شد بتونم به راحتی چند دقیقه ای تماشاش کنم . تصمیم گرفتم صورتشو روی جدید ترین بومی که خریدم بکشم .
این روزا اون تمام تمرکزمو ازم گرفته . مامان سر میز ازم پرسید به چی فکر میکنم و وقتی نتونستم جوابی بهش بدم پدر خندید و سرشو تکون داد . برای یه لحظه ترسیدم چیزی فهمیده باشه .
امشب برف میباره پس قطعا فردا روز قشنگی خواهد بود .

『 MY DAILY 』Donde viven las historias. Descúbrelo ahora