خنکی و رطوبت چمن ها از نازکی و شکاف های ریز و درشت لباس هاشون رد شده بود و تنشون رو لمس میکرد .
وسایل داخل کیفش داشتن پشت سرشو به درد میاوردن اما چیز بهتری برای اینکه زیر سرش بزاره همراهش نداشت .
از طرفی سویون موقع حرف زدن انقدر سرشو روی شکم سوریم تکون داده بود که حس میکرد ناهاری که خورده مدام بین اعضای داخلی بدنش در حال رفت و آمده . تصورش باعث خندیدنش شد اما همزمان حواسش به حرف های دوستش بود .
سویون : صدبار گفتم نرو تو فاز فلسفه . الان اون بدبخت باید با دوستاش بشینه چیزی رو رمز گشایی کنه که از مغزی به جز مال خودت بیرون نمیاد .
سوریم : خب پس چیکار میکردم ؟ مستقیم روی کارتش مینوشتم دوست دارم ؟
سویون : معلومه که باید همچین کاری میکردی !!!
سوریم نفس عمیقی کشید . تصورشم دختر بیچاره رو معذب میکرد . اونوقت چطور قرار بود پاشو توی اون خونه بزاره درحالیکه جیمین حتی تنها هم نبود و بعد از اتفاقاتی که افتاده بود مطمئنا شرایط روحی خوبی ام نداشت .
سویون : اگه ازت دفعه بعد پرسید آبی یعنی چی چه جوابی بهش میدی ؟
سوریم چند لحظه ای به فکر فرو رفت . انتظار داشت جیمین همون روز ازش معنیشو بپرسه ولی همچین اتفاقی نیوفتاده بود .
سوریم : من براش یه جواب درست و حسابی آماده کرده بودم . ولی باید دوباره بهش فکر کنم .
سویون : به نظرم جای جملات فلسفی و رمانتیک فقط بهش بگو از این رنگ خوشت میاد .. هرچند یکم عجیبه ولی بازم خیلی بهتر از پرت و پلاهای عاشقانه در مورد رنگ هاست .
سوریم ناباور از جملات دوستش در مورد معنی اون واژه گفت :
سوریم : نمیدونم من و تو چطور با هم دوست شدیم وقتی هیچ نقطه اشتراکی نداریم . حتی سر یه مسئله ام تفاهم نداریم . باورم نمیشه !!
سویون پوزخندی زد : مگه احمقی ؟ یادت رفته ؟ ما هردوتامون عاشق جاجانگمیونیم ، از لباس های پر زرق و برق خوشمون نمیاد ، از ارتفا میترسیم ، مانگای مورد علاقمون ...
سوریم بین حرفاش پرید :
سوریم : باااااشه !!! باشه خب ؟ فهمیدم ...
سویون سر جاش نیمخیز شد و سوریم بابت این کارش بهش چشم غره رفت .
سویون : چرا نزاشتی برات تعریف کنه ؟ مطمئنم یه چیزی مربوط به گربش بوده !
سوریم : فکر نمیکنم اینطور باشه .
سویون : چرا ! منطقی بهش نگاه کن نه فلسفی ! از صبحش با گربش اینطرف اونطرف رفته و بعد آخرش اونطوری حالش بد میشه . خب این دوتا چرا نباید بهم یه ربطی داشته باشن ؟
سوریم : نمیدونم
سویون دوباره سرشو روی شکم سوریم کوبید و گفت :
سویون : قرار بود عکس جعبهی گل رو نشونم بدی .
سوریم پلک هاشو روی هم فشرد و گوشیِ توی دستشو بالا آورد . با دیدن نوتیف توییتر یاد دوهیون افتاد . به تصمیمش احترام میزاشت اما ته دلش آرزو میکرد کاش اون پسر همچین کاری نمیکرد . حداقل نه توی این سن ، سال های مهمی که آیندهشو رقم میزدن ، با رفتن به سربازی از دست میرفتن . انگار که موقعیتش تا دو سال فریز میشد .
سوریم : میگم ... چند روز پیش ... دوهیون یه عکس از موهاش توییت کرد .
سویون : اوهوم ... دیدمش .
سوریم : بهش پیام دادم ، دو روز دیگه اعزام میشه ، قبل از رفتنش میخوام برم ببینمش . اگه بخوای میتونی بیایی ...
سویون : من فکر نمیکنم ... یعنی مطمئن نیستم ایدهی خوبی باشه ..
سوریم : چرا ؟
سویون : بالاخره منو فراموش میکنه ، حتی اگه به عنوان یه خاطره تلخ توی ذهنش باقی بمونم ، ولی آخرش فراموشم میکنه و راهشو پیدا میکنه . بهتره همو نمیبینم .
سوریم : یه سوالی ازت میپرسم ، ایندفعه میخوام واقعا بهم راستشو بگی .
سویون : میخوای بازم بپرسی هیچوقت واقعا دوسش داشتم یا نه ؟
سوریم : اوهوم ..
سویون : خب آره ، مگه میشه نداشته باشم . اون خیلی پسر خوبیه ، نه فقط برای من ، اون واقعا خوبه !
سوریم : میدونی با این حرفت یاد چی افتادم ؟
سویون دوباره سرشو جا به جا کرد و پرسید : چی ؟
سوریم : شنیدیش ! حتی اگه خوشمزه ترین و تازه ترین هلوی دنیام باشی ، بازم آدمایی پیدا میشن که هلو دوست نداشته باشن !
سویون با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و لا به لای قهقهه زدن هاش گفت :
سویون : اون آلو بود ... احمق .. آخه هلو و آلو ... چه ربطی ... به هم دارن ؟
سوریم : خیلی خب ! نخند ! تلفظشونو باهم قاطی کردم !
سویون اشک گوشهی چشمشو پاک کرد . هنوز هم گهگاهی میخندید و بعد دوباره ساکت میشد .
سوریم به شاخه های بالای سرش خیره شد . کی بود که این جمله رو گفته بود ؟ شاید اون آدم نمیدونست ذائقهی آدما بعد از مدتی میتونه عوض بشه . اونوقت این جمله هنوزم میتونست معنی خودشو داشته باشه ؟
با بلند شدن ناگهانی سویون ، توجهشو به دوستش داد .
سویون : گفتی مامان و بابات کی برمیگردن ؟
سوریم به پهلو چرخید و جواب داد : آخر همین هفته . چطور ؟
سویون : با شناختی که ازت دارم مطمئنم خونتون الان داغونه ! نمیخوای بری جمعش کنی ؟
سوریم : روی وسایل کاور کشیدم . حوصلشو ندارم سویون .
سویون : هی اینطوری نباش ! یکمم به زندگیت برس . اینهمه وقت خونه نبودین ، به اندازه همه شن های ساحل بوسان خونتونو گرد و خاک گرفته .
سوریم : میخواستن اینهمه مدت نرن مسافرت .
سویون : تو خودت بعد از امتحانات لج کردی که نمیخوای بری پیششون ، بعدشم اونا نرفتن مسافرت ! الان نمیتونی بابتش دلخور باشی !
سوریم : چرا نمیتونم ؟ جز اینه که من همیشه تنها بودم ؟ اونا همیشه کارشونو بهونه کردن ، حتی نمیدونن من چه رنگ یا غذایی رو دوست دارم !
سویون : دیگه زیادهروی نکن ، حداقل اینارو میدونن ...
سوریم لبخند تلخی زد و از جاش بلند شد .
کیفشو برداشت درحالیکه گوشیشو داخل جیب کوچیکش فرد میکرد گفت : باید برم وسایلمو جمع کنم . بردن وسایل خودم سخت تر از گردگیری خونست . میتونی بیایی کمکم ؟
سویون سرشو تکون داد و گفت : امشب جمعشون کن . فردا میام باهم ببریمشون خونه .
سوریم : خوبه!
ESTÁS LEYENDO
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...