❦𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟒

177 32 30
                                    

خنکی و رطوبت چمن ها از نازکی و شکاف های ریز و درشت لباس هاشون رد شده بود و تنشون رو لمس میکرد .
وسایل داخل کیفش داشتن پشت سرشو به درد میاوردن اما چیز بهتری برای اینکه زیر سرش بزاره همراهش نداشت .
از طرفی سویون موقع حرف زدن انقدر سرشو روی شکم سوریم تکون داده بود که حس میکرد ناهاری که خورده مدام بین اعضای داخلی بدنش در حال رفت و آمده . تصورش باعث خندیدنش شد اما همزمان حواسش به حرف های دوستش بود .
سویون : صدبار گفتم نرو تو فاز فلسفه . الان اون بدبخت باید با دوستاش بشینه چیزی رو رمز گشایی کنه که از مغزی به جز مال خودت بیرون نمیاد .
سوریم : خب پس چیکار میکردم ؟ مستقیم روی کارتش مینوشتم دوست دارم ؟
سویون : معلومه که باید همچین کاری میکردی !!!
سوریم نفس عمیقی کشید . تصورشم دختر بیچاره رو معذب میکرد . اونوقت چطور قرار بود پاشو توی اون خونه بزاره درحالیکه جیمین حتی تنها هم نبود و بعد از اتفاقاتی که افتاده بود مطمئنا شرایط روحی خوبی‌ ام نداشت .
سویون : اگه ازت دفعه بعد پرسید آبی یعنی چی چه جوابی بهش میدی ؟
سوریم چند لحظه ای به فکر فرو رفت . انتظار داشت جیمین همون روز ازش معنیشو بپرسه ولی همچین اتفاقی نیوفتاده بود .
سوریم : من براش یه جواب درست و حسابی آماده کرده بودم . ولی باید دوباره بهش فکر کنم .
سویون : به نظرم جای جملات فلسفی و رمانتیک فقط بهش بگو از این رنگ خوشت میاد .. هرچند یکم عجیبه ولی بازم خیلی بهتر از پرت و پلاهای عاشقانه در مورد رنگ هاست .
سوریم ناباور از جملات دوستش در مورد معنی اون واژه گفت :
سوریم : نمیدونم من و تو چطور با هم دوست شدیم وقتی هیچ نقطه اشتراکی نداریم . حتی سر یه مسئله ام تفاهم نداریم . باورم نمیشه !!
سویون پوزخندی زد : مگه احمقی ؟ یادت رفته ؟ ما هردوتامون عاشق جاجانگمیونیم ، از لباس های پر زرق و برق خوشمون نمیاد ، از ارتفا میترسیم ، مانگای مورد علاقمون ...
سوریم بین حرفاش پرید :
سوریم : باااااشه !!! باشه خب ؟ فهمیدم ...
سویون سر جاش نیم‌خیز شد و سوریم بابت این کارش بهش چشم غره رفت .
سویون : چرا نزاشتی برات تعریف کنه ؟ مطمئنم یه چیزی مربوط به گربش بوده !
سوریم : فکر نمیکنم اینطور باشه .
سویون : چرا ! منطقی بهش نگاه کن نه فلسفی ! از صبحش با گربش اینطرف اونطرف رفته و بعد آخرش اونطوری حالش بد میشه . خب این دوتا چرا نباید بهم یه ربطی داشته باشن ؟
سوریم : نمیدونم
سویون دوباره سرشو روی شکم سوریم کوبید و گفت :
سویون : قرار بود عکس جعبه‌ی گل رو نشونم بدی .
سوریم پلک هاشو روی هم فشرد و گوشیِ توی دستشو بالا آورد . با دیدن نوتیف توییتر یاد دوهیون افتاد ‌. به تصمیمش احترام میزاشت اما ته دلش آرزو میکرد کاش اون پسر همچین کاری نمیکرد . حداقل نه توی این سن ، سال های مهمی که آینده‌شو رقم میزدن ، با رفتن به سربازی از دست میرفتن . انگار که موقعیتش تا دو سال فریز میشد .
سوریم : میگم ... چند روز پیش ... دوهیون یه عکس از موهاش توییت کرد .
سویون : اوهوم ... دیدمش .
سوریم : بهش پیام دادم ، دو روز دیگه اعزام میشه ، قبل از رفتنش میخوام برم ببینمش . اگه بخوای میتونی بیایی ...
سویون : من فکر نمیکنم ... یعنی مطمئن نیستم ایده‌ی خوبی باشه ..
سوریم : چرا ؟
سویون : بالاخره منو فراموش میکنه  ، حتی اگه به عنوان یه خاطره تلخ توی ذهنش باقی بمونم ، ولی آخرش فراموشم میکنه و راهشو پیدا میکنه . بهتره همو نمیبینم .
سوریم : یه سوالی ازت میپرسم ، ایندفعه میخوام واقعا بهم راستشو بگی .
سویون : میخوای بازم بپرسی هیچوقت واقعا دوسش داشتم یا نه ؟
سوریم : اوهوم ..
سویون : خب آره ، مگه میشه نداشته باشم . اون خیلی پسر خوبیه ، نه فقط برای من ، اون واقعا خوبه !
سوریم : میدونی با این حرفت یاد چی افتادم ؟
سویون دوباره سرشو جا به جا کرد و پرسید : چی ؟
سوریم : شنیدیش ! حتی اگه خوشمزه ترین و تازه ترین هلوی دنیام باشی ، بازم آدمایی پیدا میشن که هلو دوست نداشته باشن !
سویون با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و لا به لای قهقهه زدن هاش گفت :
سویون : اون آلو بود ... احمق .. آخه هلو و آلو ... چه ربطی ... به هم دارن ؟
سوریم : خیلی خب ! نخند ! تلفظشونو باهم قاطی کردم !
سویون اشک گوشه‌ی چشمشو پاک کرد . هنوز هم گهگاهی میخندید و بعد دوباره ساکت میشد .
سوریم به شاخه های بالای سرش خیره شد . کی بود که این جمله رو گفته بود ؟ شاید اون آدم نمیدونست ذائقه‌ی آدما بعد از مدتی میتونه عوض بشه . اونوقت این جمله هنوزم میتونست معنی خودشو داشته باشه ؟
با بلند شدن ناگهانی سویون ، توجهشو به دوستش داد .
سویون : گفتی مامان و بابات کی برمیگردن ؟
سوریم به پهلو چرخید و جواب داد : آخر همین هفته . چطور ؟
سویون : با شناختی که ازت دارم مطمئنم خونتون الان داغونه ! نمیخوای بری جمعش کنی ؟
سوریم : روی وسایل کاور کشیدم . حوصلشو ندارم سویون .
سویون : هی اینطوری نباش ! یکمم به زندگیت برس . اینهمه وقت خونه نبودین ، به اندازه همه شن های ساحل بوسان خونتونو گرد و خاک گرفته .
سوریم : میخواستن اینهمه مدت نرن مسافرت .
سویون : تو خودت بعد از امتحانات لج کردی که نمیخوای بری پیششون ، بعدشم اونا نرفتن مسافرت ! الان نمیتونی بابتش دلخور باشی !
سوریم : چرا نمیتونم ؟ جز اینه که من همیشه تنها بودم ؟ اونا همیشه کارشونو بهونه کردن ، حتی نمیدونن من چه رنگ یا غذایی رو دوست دارم !
سویون : دیگه زیاده‌روی نکن ، حداقل اینارو میدونن ...
سوریم لبخند تلخی زد و از جاش بلند شد .
کیفشو برداشت درحالیکه گوشیشو داخل جیب کوچیکش فرد میکرد گفت : باید برم وسایلمو جمع کنم . بردن وسایل خودم سخت تر از گردگیری خونست . میتونی بیایی کمکم ؟
سویون سرشو تکون داد و گفت : امشب جمعشون کن . فردا میام باهم ببریمشون خونه .
سوریم : خوبه!

『 MY DAILY 』Donde viven las historias. Descúbrelo ahora