❦𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟔

162 38 12
                                    

قرار داد ها و مدارکو روی میز گذاشت و به مبلی که روش نشسته بود تکیه داد ... .
دویون درحالیکه به برگه ها خیره شده بود کمی از چای تازه دمش نوشید و گفت : بالاخره کار خودتو کردی ؟
جیمین با صدای آرومی جواب داد : خواهش میکنم سختش نکنین ..
دویون : من سختش میکنم یا تو ؟ میدونی چند سال از اون ماجرا میگذره ؟
جیمین سرشو تکون داد ، اخم کمرنگی روی پیشونیش نشسته بود ..
جیمین : میدونم ، اما این چیزی رو تغییر نمیده ، این حق قانونی شماست ، چیزی که من نمیخوام نگهش دارم .
میدونست حرف زدن با جیمین بی فایده‌ست ، اون تصمیمشو گرفته بود و با اون برگه ها پیشش اومده بود اما نمیتونست اینو بفهمه که چی تو ذهن پسر روبه‌روش میگذره ... نفس عمیقی کشید و فنجون چای خالیشو روی میز گذاشت .
برگه سفید رنگی که بهش نزدیک تر بود رو برداشت و پرسید : کجا رو باید امضا کنم ؟
جیمین روی میز خم شد و به پایین برگه اشاره کرد و محل امضا رو بهش نشون داد ‌
جیمین : چند روز دیگه میام دنبالتون برای ثبت نهاییش ..
دویون بالاخره برگه هارو امضا کرد ...
این ارث یاد آور روز های تلخ زندگیش بود ، روز هایی نحس ، روز هایی که پدرش درد میکشید و هر لحظه منتظر بودن آخرین نفسشو رها کنه و از اینهمه درد و رنج خلاص شه ؛ و چقدر اون لحظات تاریک بودن که با گذشت سال ها باز هم دردشون حس میشد .
یادآوری اون روز ها قلبشو میفشرد و دلیلش از سر باز زدن از اون مال همین بود ، چیزی که با درد تعلق گرفته بود و با درد سلب شده بود ، نمیتونست خوشی به همراه داشته باشه ...
جیمین وقتی از امضا شدن همه برگه‌ها مطمئن شد ، همشونو دوباره داخل پوشه برگردوند و از جاش بلند شد .
جیمین : با اجازتون من دیگه میرم
به نشونه احترام کمی خم شد و خواست خونه رو ترک کنه که صدای دویون توی گوشش پیچید .
دویون : صبر کن !
سر جاش ایستاد . اخم کمرنگی روی پیشون عمه‌ش شکل گرفته بود اما چیزی که توی چشم هاش موج میزد فقط غم بود ..
دویون : فکر میکنی غبار سنگینی که زندگیتو در بر گرفته به خاطر کاریه که مادر بزرگت انجام داد ؟
جیمین با چشم هایی که فقط سرما رو منعکس میکرد بهش نگاه میکرد ..
دویون ادامه داد : از روزی که به اینجا اومدی و از برگردوندن اینا صحبت میکردی بهش فکر کردم ؛ تو فکر میکنی مسبب تموم اتفاقاتی که افتاد این ارث بوده ؟
جیمین نمیدونست چقدر میتونه خودشو کنترل کنه ، همین حالام حس میکرد دست هاش شروع به لرزیدن کردن .. این یکی از دلایلش بود ، دقیقا از وقتی پای اون ارث به زندگیشون باز شد همه چیز رو به نابودی رفت ، و حس میکرد شاید با کنار گذاشتنش ، و برگردوندنش به صاحبای اصلیش بتونه کمی از فشار روی قلبشو کمتر کنه .
به سختی سعی کرد صداشو بالا نبره و لحن بدی نداشته باشه
جیمین : فقط .. میخوام چیزی که ازتون گرفته شده رو برگردونم ..
دویون : پدرتم میخواست همین کارو انجام بده .
اضطراب داشت به وجود جیمین دامن میزد . خاطرات ، گذشته‌ش و هرچیزی که به این دو مربوط میشدن عذابش میداد و جیمین دیگه نمیتونست کنترلشون کنه .
اما دویون اصلا متوجه آشفتگی درون اون پسر نشده بود و به حرف هاش ادامه میداد
دویون : اون به پدرت گفته بود اینا حق خودش بوده ، و اون تا سال ها نمیدونست ، ما از این قضیه با خبر بودیم ، اما اونقدری برامون باقی مونده بود که بیشتر نخواییم ، از دوتا دختر جوون کاری بر نمیومد ... ولی پدرت وقتی از اصل ماجرا با خبر شد ، خواست که همه چیز رو برگردونه ، وقتی مادرش فوت شد ، توی وصیت نامه‌ش همه‌‌ی کاراشو بازگو کرده بود ، من و خواهرم ازدواج کرده بودیم و نمیخواستیم قضیه‌ی سال ها پیش دوباره پیگیری بشه ، ما فقط یکم آرامش میخواستیم ... اما پدرت با توافق هر دوی ما بخش عظیمی از سودی که از شرکتش داشت رو بهمون داد ، و شاید دلیل ورشکست شدنش طی یک سالِ بعد همین اتفاق بود ..
دست های جیمین مشت شده بودن و پوشه‌ی توی دستش در حال مچاله شدن بود و نفس هاش درحال تند شدن ..
ورشکست شدن پدرش رو به وضوح به یاد میاورد . شروع این مه غلیظ و تاریک ، همون روز ها بودن ...
دویون اما بیخبر از حال پسر رو به روش توی خاطرات گذشته غرق شده بود . فقط نمیخواست جیمینم به سرنوشت پدرش دچار شه ، اونم عجول بود ، درست مثل پدر و مادربزرگش .
دویون : اینا رو گفتم که اونارو به هر قیمتی برنگردونی جیمین ! و بدونی که همه قضیه چی بوده .
با به صدا در اومدن گوشی توی جیبش ، چیزی شبیه به خداحافظی زمزمه کرد و بعد از خارج کردن گوشی از جیب شلوارش از در خونه بیرون رفت .. نامجون رو داخل ماشین دید که گوشی توی دستشو به گوشش چسبونده به در ورودی نگاه میکنه . با چند قدم بلند خودشو به ماشین رسوند و کنار نامجون روی صندلی شاگرد جای گرفت .
نامجون به پسر رنگ پریده ای که کنارش نشسته و به رو‌به‌روش خیره شده بود نگاه کرد و بعد نگاهش به دست های لرزونی که پوشه‌ی توی دستشو می فشرد دوخته شد ..
نامجون : حالت خوبه ؟ چقدر طول کشید ..
نگاهش رنگ نگرانی به خودش گرفت ، مگه تنها کاری که باید میکرد امضا گرفتن از عمه‌ی پیرش نبود ؟ پس چی باعث شده بود اینطور به هم بریزه ؟
بطری آبی رو برداشت و بعد از باز کردن درش ، اونو سمت پسر روبه‌روش گرفت .
نامجون : یکم آب بخور ...
پوشه رو از دستش گرفت و بطری آب رو جایگزینش کرد .
جیمین هنوزم توی خاطراتش غرق بود ، اون روز ها ، هر لحظه چیزی رو از دست میدادن ، کار پدرش ، خونه ، ماشین ، و بعد از اون بود که مجبور به جابه جایی شدن .
نامجون ماشین رو به حرکت در آورد تا از اون خونه فاصله بگیره ، این تنها راهی بود که به ذهنش میرسید .
تاریکی شب داشت روشنایی آسمون رو میبلعید و ماه رو میشد لا به لای ابر های رنگی دید . و جیمین میدونست شب درازی رو در پیش داره و قرار نیست بازم خواب به سراغش بیاد
●●●
باد سرد و ملایمی در حال وزیدن بود . آفتاب تازه طلوع کرده بود اما خبری از کسی ، اونوقت روز ، کنار رود هان نبود و این سوریم رو متعجب میکرد . پس اون دوچرخه سوارا کجا بودن ؟
نیمکت ها همه خالی و حتی کسی زیر سایه درختا استراحت نمیکرد . قدم هاشو تند تر برداشت ، نگاهش همه. جا میچرخید . اصلا نمیدونست اونجا چیکار میکنه اما اینو میدونست که داره دنبال کسی یا چیزی میگرده .موهاشو پشت گوشش فرستاد و اینبار شروع به دوییدن کرد . مقصد مشخص بود و نبود ، فقط به دوییدن ادامه میداد .. حرارت نور آفتابی که حالا به وسط آسمون رسیده بود ، پوست صورتشو نوازش میکرد . حس عجیبی داشت که شامل ترس و اضطرابم میشد ، و برای اینا دلیلی نمیدید ‌. با دیدن شخصی از دور قدم هاش رفته رفته آروم شد و در نهایت ایستاد . چشم هاشو ریز کرد .. درست میدید ، خوشحال از اینکه بالاخره یکی رو پیدا کرده ، با قدم هایی بلند و سریع به طرفش رفت . اون دختر پشت به سوریم ایستاده بود و به رود خیره شده بود ‌... احساس میکرد هر ده قدم ، فقط به اندازه یک قدم بهش نزدیک میشه .
پس دوباره شروع کرد به دوییدن . فهمید که این فاصله ، فاصله واقعی نیست ، این فقط مسافتی نبود که باید طی میشد ، قلب هاشون بود که حتی اگه کنار هم می تپید ، بازم بینشون مایل ها فاصله بود در حالیکه نفس نفس میزد ، با صدای بلندی خطاب بهش گفت : ببخشید !
و اون برگشت ... اون دختر سویون بود .
چشم های سردشو بهش دوخته بود و بی حرف تا وقتیکه سوریم بهش برسه ، فقط بهش خیره شده بود ‌.
سوریم با فاصله یک قدم ازش ایستاد .
سوریم : سویون تو ...
سویون انگشت اشارشو نزدیک صورتش نگه داشت و حرفشو قطع کرد .
سویون : ششششش ... نباید صحبت کنی ..
سوریم متعجب پرسید : چرا ؟
سویون : یادت رفته پدرت چی گفت ؟ تو روزه سکوت گرفتی .
سوریم یه قدم عقب رفت : روزه سکوت ؟
سویون شروع کرد به خندیدن ، با صدای بلند میخندید و باعث ترس دختر رو به روش میشد .
سویون : تو حق نداری با من حرف بزنی ! میفهمی ؟؟ حق نداری !
سویون داد زد و سوریم بیشتر از قبل از حالت صورتش ترسید ، چیزی به ذهنش برای گفتن نمیرسید ، انگار لب هاش به هم دوخته شده بودن .
سویون یه قدم بهش نزدیک تر شد و گفت : من یه آدم بی دینم ، نباید منو بکشی ؟
سوریم گیج و ترسیده بود ، و فقط میخواست همون لحظه همه چیز تموم شه ...
سوریم : معلوم هست چی میگی ؟
سویون پوزخندی زد و ضربه ای به شونه دوستش زد .
سویون : نشنیدی یا نفهمیدی ؟
سوریم هم عصبی ضربه ای بهش زد تا کمی عقب هولش بده
سوریم : این تو نیستی !
سویون اینبار دستشو بالا برد و توی صورتش کوبید طوریکه صورت سوریم به طرفی چرخید . ناباور دستشو روی صورتش گذاشت . صدای سوریم دوباره توی گوشش پیچید .
سویون : آره این من نیستم ، این من نیستم !!! تو منو خرد کردی ، این تکه های باقی مونده‌مه سوریم ، تکه هایی با لبه های تیز که زخمیت میکنن ....
***
درحالیکه به شدت نفس نفس میزد از خواب پرید . هنوزم یه طرف صورتش میسوخت ‌. ‌ ناخودآگاه دستشو بالا آورد و روی صورتش گذاشت ...
همش یه خواب بود ، بدترین خواب تموم عمرش ... اما همه چیز بیش از حد واقعی به نظر میرسید .
دلتنگ سویون شد ، امروز توی مدرسه باید باهاش صحبت میکرد و یه جوری ازش بابت حرفاش عذر میخواست ‌. تند رفته بود ، اینو میدونست . تموم روز گذشته بهش فکر کرده بود و همین درگیری ذهنیش باعث دیدن همچین خوابی شد . گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد ، دستشو دراز کرد و بعد از خاموش کردن رینگتون موبایلش اونو گوشه دیگه تخت انداخت و از جاش بلند شد .
دست و صورتشو شست و یونیفرمشو پوشید . کیفشو برداشت و از اتاقش خارج شد . صبحانه مثل همیشه آماده روی میز بود ‌اما میلی به خوردنش نداشت ، با این حال برای سرکوب کردن صدای ناله و فریاد معده‌ش کمی بیسکوییت برداشت و از خونه خارج شد .
طول مسیر درحالیکه بیسکوییت عسلیشو میخورد ، مدام به این فکر میکرد که چطور با سویون صحبت کنه و چطوری عذر خواهی کنه .. از طرفی میدونست دوهیون منتظره ببینه نتیجه بحث دوتا دختر چی بوده ، و امتحان آخرین زنگ همه چیزو بدتر میکرد . امروز نمیتونست روز خوبی باشه ...
نفسشو با صدا بیرون فرستاد و دستی به موهاش کشید . چیزی تا مدرسه نمونده بود که سویون رو دید . به دیوار تکیه داده بود و به نظر میرسید منتظر کسیه . بند های کوله‌شو توی مشتش فشرد . توی این مسیر سویون نمیتونست منتظر کسی جز سوریم باشه ‌. به هر حال بیرون مدرسه صحبت کردن آسون تر بود چون اگه بحثی پیش میومد کسی با خبر نمیشد . قدم هاشو تند تر برداشت که یهو خوابی که دیده بود جلوی چشم هاش پررنگ شد .توی خوابش هم مثل همین الان سویون دور تر ایستاده بود و سوریم به سمتش میرفت . دلشوره عجیبی به جونش افتاد و سرعت قدم هاش رفته رفته کم تر شد . حالا برای جلو رفتن مردد بود و با خودش فکر میکرد شاید بعدا باید صحبت کنن . خواست مسیرشو تغییر بده که همون لحظه سویون برگشت .
سعی نکرد نگاهشو ازش بگیره ، سر جاش میخکوب شد ...
سویون تکیه‌شو از دیوار گرفت و درحالیکه خاک پشت لباسشو به آرومی می تکوند سمتش حرکت کرد . صورتش مثل روز گذشته رنگ پریده به نظر میرسید ...
وقتی رو به روی سوریم قرار گرفت چند لحظه ای بینشون فقط سکوت بود و سکوت ‌‌‌.‌.. کلماتِ توی سرشون تبدیل به جمله ای کامل نمیشد که مجوز جاری شدن روی زبونشون رو بگیره ... سویون نگاهشو به درختی تو حاشیه خیابون ، جایی نزدیک به سوریم دوخت و بالاخره اجازه داد صداش توی گوش دختر روبه روش بپیچه ..
سویون : من در مورد حرفای دیروز فکر کردم .. فکر میکنم ، حق با توعه .. من
سوریم بین حرفش پرید : منم متاسفم سویون من خیلی تند صحبت کردم ، میتونستم بهتر منظورمو برسونم ، فقط یکم عصبی شده بودم ‌..
سویون : نه ! من نیاز داشتم که یکی اونطوری باهام صحبت کنه ... تمام شب بهش فکر کردم ، من همین حالام مدام داشتم دوهیون رو با پسرای قبل از خودش مقایسه میکردم ، توی هر لحظه ، و حالا متوجه میشم چرا نمیتونستم از بعضی لحظات اونطور که باید لذت ببرم ، این یه اشتباه بود ، و یه طرز فکر مزخرف ، رابطه هایی بدون علاقه واقعی ، وانتخاب یه نفر به صورت رندوم فقط برای اینکه تنها نباشم فقط حماقته
سوریم : و تلف کردن وقت ..
سویون لبخند کمرنگی زد : آره ، و تلف کردن وقت
سوریم : باید منو ببخشی
سویون : اونی که باید ببخشه تویی ، من فقط داشتم لجبازی میکردم ..

『 MY DAILY 』Where stories live. Discover now