صدای خش خش پاکت های خرید توی دستش با صدای برخورد کفش هاش ، با کف خنک خیابون هماهنگ شده بود .
طی روز های گذشته انقدر کم خوابیده بود که حس میکرد دلش میخواد برگرده و روی نیمکتی که چند لحظه پیش از کنارش گذشته بود ، دستشو زیر سرش بزاره و بخوابه .
آسمون مثل دریایی از ابر بود و بادی نمیوزید . شاید اگه اوضاع مثل قبل بود خودشو به یه کلاب دعوت میکرد ...
شاید اگه اوضاع مثل قبل بود شونه هاشو صاف میکرد و سرشو بالا میگرفت .
اما همه چیز واقعا بهم ریخته بود و تهیونگ نمیتونست مدیریتش کنه .
فکر نمیکرد بی پروا بودنش یه روز کار دستش بده و فکر نمیکرد هیچوقت خودش رو توی همچین موقعیتی ببینه .
برای اولین بار دلش میخواست کنار مادرش بشینه و سرشو پایین بندازه و ازش بپرسه حالا باید چیکار کنه ؟
واقعا از ته قلب آرزو میکرد یه نفر پیدا بشه که بهش بگه تصمیم درست چیه . ولی فقط خودش بود و دختر لجبازی که این روزا سعی میکرد هم نقش پدر رو براش بازی کنه ، هم مادر و هم پارتنر ..
شایدم همسرش . جی وو و تهیونگ از مرحله قبلی رابطهشون حالا پرت شده بودن به یه مرحله جدی تر . مرحله ای شبیه به ازدواج ، از اونم پیچیده تر .
ازدواج یه واژه پنج حرفیه ، اما یه در برای یه دنیای دیگهست . دنیایی که فقط مال یک نفر نیست . توی بازیِ زندگی یه هم تیمی هست که باید برای هر مرحله باهاش مشورت کرد . این بازی رو نمیشه تنهایی بازی کرد چون اونطوری هردو بازیکن بازنده ان . حالا جی وو و تهیونگ ناخواسته وارد این بازی شده بودن و هرکدوم داشتن برای ادامه مسیر تنهایی برنامه ریزی میکردن . همین باعث شده بود انگار که توی باتلاق افتاده باشن ، مدام دست و پا بزنن و بیشتر غرق بشن ...چند وقت از روزی که رفته بودن بیمارستان میگذشت ؟
به خاطر نداشت آخرین بار کی تقویم رو چک کرده .
چقدر اون روز فراموش نشدنی بود .
دکتر بی توجه به حالی که اونا داشتن بهشون تبریک گفته بود ، ویتامین نوشته بود ، و خواسته بود بیشتر مراقب بچه ای که حالا داشت وارد دو ماهگی میشد باشن .
برای چند لحظه از تصور داشتن بچه خوشحال شده بود . تصور صورتی که شبیه خودش و جی وو باشه ، تصور صدای کودکانه ای که بابا صداش بزنه ...
ولی وضعیت خوبی نبود . کم خونی جی وو ، سن پایینش و وزن کمش ، شرایط رو سخت کرده بودن .
این حقیقت که تهیونگ عاشق بچه هاست برای هر دو انکار نشدنی بود، شاید به خاطر همین جلوی جی وو رو برای از بین بردنش میگرفت .
جی وو برای از بین بردنش هیچ تردیدی نداشت و این تهیونگ رو میترسوند ، نمیتونست قبول کنه ، اما وقتی صبح ها حال بد جی وو رو میدید فکر میکرد این دقیقا همون اتفاق نادرست ، توی موقعیت نادرست ، بین آدمای نادرسته ..
شاید اگه چند سال بعد این اتفاق می افتاد ، اونوقت همه چیز قشنگ تر پیش میرفت .
شاید اونموقع لازم نبود از یه دختر دبیرستانی افسرده توی خونش مراقبت کنه ...
حتی نمیدونست اگه یه روز در خونه رو باز کنه و با پدر و مادر خودش یا جی وو مواجه بشه باید چه عکس العملی نشون بده .
نفس عمیقی کشید و اخرین قدم هارو تا رسیدن به خونه طی کرد .
خونه مثل تمام روز های گذشته که از کتابفروشی برمیگشت تاریک بود و فقط باریکه نوری از اتاق خودش ، که حالا اتاق مشترکش با جی وو بود ، فضای خونه رو کمی روشن تر میکرد .
در رو بست و کلید های برق رو در حالیکه سمت آشپزخونه قدم برمیداشت زد .
پاکت های خریدش رو کنار هم روی زمین گذاشت و سمت اتاق رفت . لبخندی زد تا کمی فضای آشفته بینشون رو آروم تر کنه اما با باز کردن در لبخندش خشکید و دستش از روی دستگیره در سر خورد .
تهیونگ : چیکار میکنی ؟
جی وو آخرین تره از موهاش رو به دست گرفته بود تا با قیچی بزرگی که توی آشپزخونه پیداش کرده بود ، کوتاهشون کنه .
بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنه ، قیچی رو توی دستش فشار داد و موهای جدا شده ، از روی شونهش سر خوردن و روی زمین افتادن .
بالاخره از داخل آیینه بزرگ میز توالت نگاهشو به صورت خشک شده تهیونگ داد .
تهیونگ با چند قدم بلند خودشو بهش رسوند و با گرفتن شونه هاش ، جی وو رو به سمت خودش برگردوند .
تهیونگ : این چه کاریه جی وو ؟
جی وو با صدای خش داری پرسید : زشت شدم ؟
تهیونگ بدون مکث جواب داد : معلومه که نه ! فقط ...
جی وو بین حرفش پرید و درحالیکه پیشونیشو به سینهی پسر رو به روش تکیه میداد گفت : خودمم پشیمون شدم ، وقتی نصفشونو کوتاه کرده بودم ...
تهیونگ : موهات دوباره بلند میشن . چرا رنگشون کردی ؟ مگه نمیدونی برات خطرناکه !
جی وو چشم هاشو روی هم فشار داد . این تنها چیزی بود که اصلا بهش فکر نکرده بود و الانم از شنیدنش چندان ناراحت نشده بود ...
جی وو : منو بیشتر دوست داری یا اونو ؟
تهیونگ دستشو روی موهای کوتاه شدهش کشید ، این دومین باری بود که جی وو این سوال رو ازش میپرسید . جواب داد : هردوتونو .
جی وو : پس اگه مجبور باشی یکی از ما دوتارو انتخاب کنی ، کدوممونو انتخاب میکنی ؟
تهیونگ : دنبال چی میگردی جی وو ؟ معلومه که تورو انتخاب میکنم .
جی وو دیگه بحث رو ادامه نداد . دست های پسر رو به روش رو از خودش جدا کرد و برگشت تا دوباره خودشو توی آینه شفاف رو به روش تماشا کنه .
نگاه تهیونگ به موهای کوتاه و بلند ریخته شده روی شونه هاش افتاد . قیچی رو از دستش گرفت تا مرتبشون کنه .
جی وو بی حرکت ایستاده بود تا تهیونگ هرکاری که میخواد با موهاش انجام بده .
صدای بریده شدن نوک موها با قیچی سکوت اتاق رو شکست .
جی وو : میشه دیگه نری کتابفروشی؟
تهیونگ : می خوای مثل بچه ها غر بزنی ؟
جی وو : به نظرت دلشون برام تنگ شده ؟
تهیونگ : کیا ؟
جی وو : مامان و بابام ..
تهیونگ : نمیدونم ، ولی اگه دختر من بودی ، دلم برات تنگ میشد .
جی وو : اونا دنبالم نمیگردن ...
تهیونگ : از کجا میدونی ؟ با دوستت صحبت کردی ؟
جی وو : اوهوم . امروز بهش زنگ زدم . تهیونگ ! داشتم فکر میکردم ، اگه اونا نمیفهمیدن ، یا اگه یکم بهت اعتماد داشتن ، همه چیز برام آسون تر بود . ولی فایده نداره ، هرچقدر به موقعیت های مختلف فکر میکنم ، اونا قرار نیست اتفاق بیوفتن .
تهیونگ : درستش میکنم . بهت قول میدم .
جی وو دیگه چیزی نگفت . شاید چون هیچکدوم به این جمله باور نداشتن . چطور قرار بود درست بشه ؟ نگاهشو به کف به هم ریخته اتاق داد .
تهیونگ رد نگاهشو از داخل آیینه دنبال کرد و به موهایی که همه جا ، روی زمین ریخته شده بودن رسید .
تهیونگ : بشین . من جمعشون میکنم .
از اتاق بیرون رفت تا جارو بیاره .
جی وو با خستگی روی تخت نشست . پشیمون بود ، برای همه چیز پشیمون بود و هیچکدوم ، مثل کوتاه کردن موهاش ، راهی برای جبران نداشتن ...
تموم مدتی که تهیونگ مشغول تمیز کردن کف اتاق بود بهش خیره شده بود . موهای بهم ریختهش جذاب تر نشونش میدادن . آستین های پیرهنش رو تا کرده بود و جی وو به رگ های برجستهی روی ساق دست هاش نگاه میکرد . هنوزم نبض دوست داشتن رو زیر آوار قلب شکستهش حس میکرد . قلبی که با هیجان شروع به تپیدن کرده بود ، برای حضور پسری که دلش میخواست تا ابد کنارش بمونه و حالا به دستش آورده بود اما این رسیدن به اندازه رویاهاش شیرین نبود .
تهیونگ : از اتاق بیا بیرون ، برات آب پرتقال تازه میگیرم .
به خودش که اومد ، کف اتاق تمیز شده بود . یادش افتاد که صبح چقدر دلش آب پرتقال میخواست .
به سرعت از جاش بلند شد . حتما این شوق و انرژی که یه دفعه باعث شده بود از جاش بلند شه و سمت آشپزخونه بره کار همون موجودی بود که نمیخواست لحظه ای به یادش بیوفته ، حداقل نه تا وقتی که اون میخواست ابراز وجود کنه .
YOU ARE READING
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...