❦𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟏

188 34 22
                                    

صدای خش خش پاکت های خرید توی دستش با صدای برخورد کفش هاش ، با کف خنک خیابون هماهنگ شده بود .
طی روز های گذشته انقدر کم خوابیده بود که حس میکرد دلش میخواد برگرده و روی نیمکتی که چند لحظه پیش از کنارش گذشته بود ، دستشو زیر سرش بزاره و بخوابه .
آسمون مثل دریایی از ابر بود و بادی نمیوزید . شاید اگه اوضاع مثل قبل بود خودشو به یه کلاب دعوت میکرد ...
شاید اگه اوضاع مثل قبل بود شونه هاشو صاف میکرد و سرشو بالا میگرفت .
اما همه چیز واقعا بهم ریخته بود و تهیونگ نمیتونست مدیریتش کنه .
فکر نمیکرد بی پروا بودنش یه روز کار دستش بده و فکر نمیکرد هیچوقت خودش رو توی همچین موقعیتی ببینه .
برای اولین بار دلش میخواست کنار مادرش بشینه و سرشو پایین بندازه و ازش بپرسه حالا باید چیکار کنه ؟
واقعا از ته قلب آرزو میکرد یه نفر پیدا بشه که بهش بگه تصمیم درست چیه . ولی فقط خودش بود و دختر لجبازی که این روزا سعی میکرد هم نقش پدر رو براش بازی کنه ، هم مادر و هم پارتنر ..
شایدم همسرش . جی وو و تهیونگ از مرحله قبلی رابطه‌شون حالا پرت شده بودن به یه مرحله جدی تر . مرحله ای شبیه به ازدواج ، از اونم پیچیده تر .
ازدواج یه واژه پنج حرفیه ، اما یه در برای یه دنیای دیگه‌ست . دنیایی که فقط مال یک نفر نیست . توی بازیِ زندگی یه هم تیمی هست که باید برای هر مرحله باهاش مشورت کرد . این بازی رو نمیشه تنهایی بازی کرد چون اونطوری هردو بازیکن بازنده ان ‌. حالا جی وو و تهیونگ ناخواسته وارد این بازی شده بودن و هرکدوم داشتن برای ادامه مسیر تنهایی برنامه ریزی میکردن . همین باعث شده بود انگار که توی باتلاق افتاده باشن ، مدام دست و پا بزنن و بیشتر غرق بشن ...

چند وقت از روزی که رفته بودن بیمارستان میگذشت ؟
به خاطر نداشت آخرین بار کی تقویم رو چک کرده .
چقدر اون روز فراموش نشدنی بود .
دکتر بی توجه به حالی که اونا داشتن بهشون تبریک گفته بود ، ویتامین نوشته بود ، و خواسته بود بیشتر مراقب بچه ای که حالا داشت وارد دو ماهگی میشد باشن .
برای چند لحظه از تصور داشتن بچه خوشحال شده بود . تصور صورتی که شبیه خودش و جی وو باشه ، تصور صدای کودکانه ای که بابا صداش بزنه ...
ولی وضعیت خوبی نبود . کم خونی جی وو ، سن پایینش و وزن کمش ، شرایط رو سخت کرده بودن .
این حقیقت که تهیونگ عاشق بچه هاست برای هر دو انکار نشدنی بود، شاید به خاطر همین جلوی جی وو رو برای از بین بردنش میگرفت .
جی وو برای از بین بردنش هیچ تردیدی نداشت و این تهیونگ رو میترسوند ، نمیتونست قبول کنه ، اما وقتی صبح ها حال بد جی وو رو میدید فکر میکرد این دقیقا همون اتفاق نادرست ، توی موقعیت نادرست ، بین آدمای نادرسته ..
شاید اگه چند سال بعد این اتفاق می افتاد ، اونوقت همه چیز قشنگ تر پیش میرفت .
شاید اونموقع لازم نبود از یه دختر دبیرستانی افسرده توی خونش مراقبت کنه ...
حتی نمیدونست اگه یه روز در خونه رو باز کنه و با پدر و مادر خودش یا جی وو مواجه بشه باید چه عکس العملی نشون بده .
نفس عمیقی کشید و اخرین قدم هارو تا رسیدن به خونه طی کرد .
خونه مثل تمام روز های گذشته که از کتابفروشی برمیگشت تاریک بود و فقط باریکه نوری از اتاق خودش ، که حالا اتاق مشترکش با جی وو بود ، فضای خونه رو کمی روشن تر میکرد .
در رو بست و کلید های برق رو در حالیکه سمت آشپزخونه قدم برمیداشت زد .
پاکت های خریدش رو کنار هم روی زمین گذاشت و سمت اتاق رفت . لبخندی زد تا کمی فضای آشفته بینشون رو آروم تر کنه اما با باز کردن در لبخندش خشکید و دستش از روی دستگیره در سر خورد .
تهیونگ : چیکار میکنی ؟
جی وو آخرین تره از موهاش رو به دست گرفته بود تا با قیچی بزرگی که توی آشپزخونه پیداش کرده بود ، کوتاهشون کنه .
بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنه ، قیچی رو توی دستش فشار داد و موهای جدا شده ، از روی شونه‌ش سر خوردن و روی زمین افتادن .
بالاخره از داخل آیینه بزرگ میز توالت نگاهشو به صورت خشک شده تهیونگ داد .
تهیونگ با چند قدم بلند خودشو بهش رسوند و با گرفتن شونه هاش ، جی وو رو به سمت خودش برگردوند .
تهیونگ : این چه کاریه جی وو ؟
جی وو با صدای خش داری پرسید : زشت شدم ؟
تهیونگ بدون مکث جواب داد : معلومه که نه ! فقط ...
جی وو بین حرفش پرید و درحالیکه پیشونیشو به سینه‌ی پسر رو به روش تکیه میداد گفت : خودمم پشیمون شدم ، وقتی نصفشونو کوتاه کرده بودم ...
تهیونگ : موهات دوباره بلند میشن . چرا رنگشون کردی ؟ مگه نمیدونی برات خطرناکه !
جی وو چشم هاشو روی هم فشار داد . این تنها چیزی بود که اصلا بهش فکر نکرده بود و الانم از شنیدنش چندان ناراحت نشده بود ...
جی وو : منو بیشتر دوست داری یا اونو ؟
تهیونگ دستشو روی موهای کوتاه شده‌ش کشید ، این دومین باری بود که جی وو این سوال رو ازش میپرسید . جواب داد : هردوتونو .
جی وو : پس اگه مجبور باشی یکی از ما دوتارو انتخاب کنی ، کدوممونو انتخاب میکنی ؟
تهیونگ : دنبال چی میگردی جی وو ؟ معلومه که تورو انتخاب میکنم .
جی وو دیگه بحث رو ادامه نداد . دست های پسر رو به روش رو از خودش جدا کرد و برگشت تا دوباره خودشو توی آینه شفاف رو به روش تماشا کنه .
نگاه تهیونگ به موهای کوتاه و بلند ریخته شده روی شونه هاش افتاد . قیچی رو از دستش گرفت تا مرتبشون کنه .
جی وو بی حرکت ایستاده بود تا تهیونگ هرکاری که میخواد با موهاش انجام بده .
صدای بریده شدن نوک موها با قیچی سکوت اتاق رو شکست .
جی وو : میشه دیگه نری کتابفروشی؟
تهیونگ : می خوای مثل بچه ها غر بزنی ؟
جی وو : به نظرت دلشون برام تنگ شده ؟
تهیونگ : کیا ؟
جی وو : مامان و بابام ..
تهیونگ : نمیدونم ، ولی اگه دختر من بودی ، دلم برات تنگ میشد .
جی وو : اونا دنبالم نمیگردن ...
تهیونگ : از کجا میدونی ؟ با دوستت صحبت کردی ؟
جی وو : اوهوم . امروز بهش زنگ زدم . تهیونگ ! داشتم فکر میکردم ، اگه اونا نمیفهمیدن ، یا اگه یکم بهت اعتماد داشتن ، همه چیز برام آسون تر بود . ولی فایده نداره ، هرچقدر به موقعیت های مختلف فکر میکنم ، اونا قرار نیست اتفاق بیوفتن .
تهیونگ : درستش میکنم . بهت قول میدم .
جی وو دیگه چیزی نگفت . شاید چون هیچکدوم به این جمله باور نداشتن . چطور قرار بود درست بشه ؟ نگاهشو به کف به هم ریخته اتاق داد .
تهیونگ رد نگاهشو از داخل آیینه دنبال کرد و به موهایی که همه جا ، روی زمین ریخته شده بودن رسید .
تهیونگ : بشین . من جمعشون میکنم .
از اتاق بیرون رفت تا جارو بیاره .
جی وو با خستگی روی تخت نشست . پشیمون بود ، برای همه چیز پشیمون بود و هیچکدوم ، مثل کوتاه کردن موهاش ، راهی برای جبران نداشتن ...
تموم مدتی که تهیونگ مشغول تمیز کردن کف اتاق بود بهش خیره شده بود . موهای بهم ریخته‌ش جذاب تر نشونش میدادن . آستین های پیرهنش رو تا کرده بود و جی وو به رگ های برجسته‌ی روی ساق دست هاش نگاه میکرد . هنوزم نبض دوست داشتن رو زیر آوار قلب شکسته‌ش حس میکرد . قلبی که با هیجان شروع به تپیدن کرده بود ، برای حضور پسری که دلش میخواست تا ابد کنارش بمونه و حالا به دستش آورده بود اما این رسیدن به اندازه رویاهاش شیرین نبود .
تهیونگ : از اتاق بیا بیرون ، برات آب پرتقال تازه میگیرم .
به خودش که اومد ، کف اتاق تمیز شده بود . یادش افتاد که صبح چقدر دلش آب پرتقال میخواست .
به سرعت از جاش بلند شد . حتما این شوق و انرژی که یه دفعه باعث شده بود از جاش بلند شه و سمت آشپزخونه بره کار همون موجودی بود که نمیخواست لحظه ای به یادش بیوفته ، حداقل نه تا وقتی که اون میخواست ابراز وجود کنه .

『 MY DAILY 』Donde viven las historias. Descúbrelo ahora