دویست و پونزده ...اسمش جیمینه !!
اسمش جیمینه ! امروز وقتی همکارش صداش زد اینو فهمیدم . بالاخره اسمشو فهمیدم !!!
ولی اسم یه آدم چطور میتونه انقدر بهش بیاد . من بهش فکر کردم ، اگه اسمش هیون وو یا تمین بود ، یا هر چیز دیگه ای ، مطمئنم انقدر بهش نمی اومد . هرچیزی در مورد اون باعث میشه ذوق کنم . ما جدیدا بیشتر باهم حرف میزنیم ، اون اسممو نپرسیده و هیچ ایده ای ندارم که میخواد بدونه یا نه . هفته گذشته وقتی داشتم دنبال کتاب عقده ی سیندرلا میگشتم اومد پیشم . تا حالا این کارو نکرده بود ، البته برای من . من قبلا دیدم که گاهی با بقیه حرف میزنه و کتاب مورد نظرشونو براشون پیدا میکنه با این حال نمیتونستم مانع تند تپیدن قلبم بشم . اون گفت خوشحاله که دستم رو سالم میبینه و از خدا ممنونه که دیگه لازم نیست یه دربون باشه . راستش من یکم ناراحت شدم اما بعد با دیدن لبخندش بعد از اون حرفای جدیش متوجه شدم منظورش دقیقا اون چیزی که گفت نبوده . بعد از اون من از مدرسه براش گفتم ، اینکه ازش متنفرم و لحظه هارو میشمارم تا زودتر آخرین سال تحصیلیم تموم شه . اون بهم گوش میداد ، قیافش مثل آدمایی نبود که به اجبار و با بی حوصلگی به حرفات گوش میدن . من آدم پر حرفی نیستم اما دلم میخواست براش پر حرفی کنم و اون با حوصله به حرفام گوش بده . بعد از حرفام گفت به مدرسه علاقه داشته ، اون برای نه سال نمایند کلاس بوده ! متعجب نشدم ، وقتی گاهی عینک میزنه شبیه دانش آموزای درسخون مدرسه میشه . شاید دیگه باید عادتمو عوض کنم و جای اینکه اون صداش کنم ، اونو جیمین خطاب کنم ...
چند روز پیش موهامو کوتاه کردم . البته نه خیلی زیاد ... اما جیمین متوجه شد . بهم گفت تغییر کردم . فکر کردم منظورش گچ دستمه اما وقتی ازش پرسیدم جواب داد منظورش چیزی جز اونه . امروز بیشترین مکالمه رو تا به حال داشتیم ، دقیقا شونزده دقیقه . این نه تنها امروز بلکه هفتمو ساخت . این یه شروعه نه ؟
ESTÁS LEYENDO
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...