وسایلشو کشون کشون تا جلوی ورودی خونهای که قرار بود مدتی رو دور از خانوادهش اونجا بگذرونه کشید و حالا کنار دویون ، رو به روی پدر و مادرش ایستاده بود . هردوشون رو به آغوش کشید و براشون آرزوی موفقیت کرد . هرچند چیزی تا سرازیر شدن سیل اشک هاش باقی نمونده بود اما با لجبازی لبخندشو حفظ میکرد .
پدرش به آرومی گونهش رو بوسید و چند قدم عقب رفت و شروع به خوندن دعای همیشگیش کرد : سرپرست مقدس ، فرشته خدا که از طرف خداوند به ما داده شده ، من از شما می خواهم ، که دختر من را از هر بدی نجات دهی ، روشن کنی و حفظ کنی ، و او را به راه موفقیت در راه کارهای خوب هدایت کنی . آمین!
همه همزمان با پدرش آمین گفتن . مادرش اینبار جلو اومد و محکم بغلش کرد و گفت : قول بده مراقب خودت باشی
سوریم : هستم مامان . شمام مراقب خودتون باشین .
مادرش سرشو تکون داد و همراه با پدرش سوار ماشینون شدن تا خودشونو به پروازشون برسونن .
سوریم دستشو تکون داد و لبخند درشتی زد . احساس دلتنگی و اضطراب وجودشو پر کرده بود .قبل از اینکه از مادرش بخواد وقتی رسیدن بهش خبر بده ماشین حرکت کرده بود ...
دویون دستی به شونهش کشید و سویون رو سمت ورودی خونهش هدایت کرد .
دویون : خیلی خوش اومدی عزیزم . کار خیلی خوبی کردی که اومدی پیش من .
دختر جوون در جواب لبخندی زد و چمدون بزرگشو داخل خونه کشید .
دویون : صبحونه خوردی؟
سویون : بله ممنون ، الان باید برم مدرسه ؛ امتحان دارم ! وسایلمو کجا بزارم ؟
دویون به اتاق مهمان اشارهای کرد و جواب داد : دیروز که بهم خبر دادی میایی ، اون اتاقو برات اماده کردم . اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو
سویون : ممنون . بعد از امتحان با سویون میرم درس بخونم ، عصر برمیگردم ..بعد از جابهجایی وسایلش لباس هاشو عوض کرد ، دستی به موهاش کشید و با خداحافظی کوتاهی راهی مدرسه شد .
***
دو دوست کنار هم توی پیاده روی خلوت قدم میزدن . آفتاب ظهرگاهی مشغول کار همیشگیش بود و زندگی هم مسیرشو با سرعت همیشگی طی میکرد .
سویون کتاب هاشو توی بغل سوریم انداخت و گفت : یه لحظه نگهشون دار !! یک ساعته منتظرم موهاتو درست کنی .. بعضی وقتا واقعا شلخته میشی .
موهای دوستشو جمع کرد و سعی کرد مرتبشون کنه .
سویون : دستتو کردی تو پریز برق ؟
سوریم بی حرف منتظر موند تا دوستش بالاخره راضی شه و موهاشو ول کنه .
سویون وقتی جوابی از دوستش نشنید دستشو روی پیشونیش گذاشت تا دمای بدنشو چک کنه .
سویون : مریض شدی ؟ چرا انقدر بی حالی؟
سوریم دستشو کنار زد و جواب داد : خوبم ، چیزیم نیست .
سویون : خب قیافتو اینجوری نکن . فکر کن مامان و بابات رفتن ماه عسل . مگه ندیدی ؟ جدیدا بچه دار میشن و بعد ازدواج میکنن . فکر کن توام از همون بچه هایی .
سوریم نتونست جلوی خندهشو بگیره .
سوریم : هیچوقت نتونستی درست یه نفرو دلداری بدی .
سویون لبخند درشتی زد و جواب داد : حداقل یکم خندیدی ... هی !!! راستی کتابات کجان ؟
سوریم شونه هاشو بالا انداخت و گفت : نیاوردم . امروز حوصله درس خوندن ندارم . سر امتحان اصلا نفهمیدم تو برگهم چی نوشتم .
سویون : خوشحال باش که نمیدونی !! من که میدونم چی نوشتم واقعا خجالت زدهم ...
سوریم : یکم اعتماد به نفس داشته باش !!
سویون : اعتماد به نفس چیو ؟ چرت و پرتایی که نوشتم ؟
سوریم شونه هاشو بالا انداخت و جوابی نداد .
چند لحظه بعد ، باز سویون بود که سکوت بینشونو شکست .
سویون : دوهیون ... چی میگفت؟
سوریم که فکر نمیکرد دوستش متوجه صحبتشون شده با چشم هایی درشت شده سمتش برگشت .
سویون : چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟ وقتی اومدم بیرون دیدمتون ...
سوریم مکالمه چند دقیقه پیششونو به یاد آورد . خودش خواست که با دوهیون صحبت کنه ؛ اون قبل از اینکه دوست پسر سابق دوستش باشه ، یکی از دوست های نزدیکش بود ..
دوستی که روز به روز ، از پسر روز قبل متفاوت تر رفتار میکرد ، طوری که سوریم حس میکرد اگه همینطور پیش بره قراره با آدم جدیدی رو به رو بشه . اما از لا به لای اون پوسته ، دوهیون شکسته رو میدید . دوهیونی که میخواست بویسله اون نقاب جدید از خودش محافظت کنه .
حالا کلمه به کلمهی صحبت های استاد چا رو به وضوح لمس میکرد " این تغییر از اولین سال دبیرستان شروع میشه ، دوستاتون تغییر میکنن ، پخته تر میشن یا فکر میکنین عوض شدن .. ممکنه فکر کنین دیروز این آدم یه نفر دیگه بود ، یا امروز چقدر بهتر شده .. باید بدونین که خودتونم همچین تغییراتی دارین که از جانب خودتون نمیبینید . سن هجده تا بیست سالگی معمولا مسیر زندگی آدما از هم جدا میشه . فقط با جریان پیش برین و آسیب نبینین . ممکنه دوستاتونو از دست بدین ، یا دوستای جدیدی پیدا کنین ، عجیب و دور از انتظار نیست ... "
YOU ARE READING
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...