❦𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟖

153 36 16
                                    


وسایلشو کشون کشون تا جلوی ورودی خونه‌ای که قرار بود مدتی رو دور از خانواده‌ش اونجا بگذرونه کشید و حالا کنار دویون ، رو به روی پدر و مادرش ایستاده بود . هردوشون رو به آغوش کشید و براشون آرزوی موفقیت کرد . هرچند چیزی تا سرازیر شدن سیل اشک هاش باقی نمونده بود اما با لجبازی لبخندشو حفظ میکرد .
پدرش به آرومی گونه‌ش رو بوسید و چند قدم عقب رفت و شروع به خوندن دعای همیشگیش کرد : سرپرست مقدس ، فرشته خدا که از طرف خداوند به ما داده شده ، من از شما می خواهم ، که دختر من را از هر بدی نجات دهی ، روشن کنی و حفظ کنی ، و او را به راه موفقیت در راه کارهای خوب هدایت کنی . آمین!
همه همزمان با پدرش آمین گفتن . مادرش اینبار جلو اومد و محکم بغلش کرد و گفت : قول بده مراقب خودت باشی
سوریم : هستم مامان . شمام مراقب خودتون باشین .
مادرش سرشو تکون داد و همراه با پدرش سوار ماشینون شدن تا خودشونو به پروازشون برسونن .
سوریم دستشو تکون داد و لبخند درشتی زد . احساس دلتنگی و اضطراب وجودشو پر کرده بود .

قبل از اینکه از مادرش بخواد وقتی رسیدن بهش خبر بده ماشین حرکت کرده بود ...

دویون دستی به شونه‌ش کشید و سویون رو سمت ورودی خونه‌ش هدایت کرد .
دویون : خیلی خوش اومدی عزیزم ‌. کار خیلی خوبی کردی که اومدی پیش من .
دختر جوون در جواب لبخندی زد و چمدون بزرگشو داخل خونه کشید .
دویون : صبحونه خوردی؟
سویون : بله ممنون ، الان باید برم مدرسه ؛ امتحان دارم ! وسایلمو کجا بزارم ؟
دویون به اتاق مهمان اشاره‌ای کرد و جواب داد : دیروز که بهم خبر دادی میایی ، اون اتاقو برات اماده کردم . اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو
سویون : ممنون ‌. بعد از امتحان با سویون میرم درس بخونم ، عصر برمیگردم ..

بعد از جابه‌جایی وسایلش لباس هاشو عوض کرد ، دستی به موهاش کشید و با خداحافظی کوتاهی راهی مدرسه شد .

***

دو دوست کنار هم توی پیاده روی خلوت قدم میزدن . آفتاب ظهرگاهی مشغول کار همیشگیش بود و زندگی هم مسیرشو با سرعت همیشگی طی میکرد .
سویون کتاب هاشو توی بغل سوریم انداخت و گفت : یه لحظه نگهشون دار !! یک ساعته منتظرم موهاتو درست کنی .. بعضی وقتا واقعا شلخته میشی .
موهای دوستشو جمع کرد و سعی کرد مرتبشون کنه .
سویون : دستتو کردی تو پریز برق ؟
سوریم بی حرف منتظر موند تا دوستش بالاخره راضی شه و موهاشو ول کنه .
سویون وقتی جوابی از دوستش نشنید دستشو روی پیشونیش گذاشت تا دمای بدنشو چک کنه .
سویون : مریض شدی ؟ چرا انقدر بی حالی؟
سوریم دستشو کنار زد و جواب داد : خوبم ، چیزیم نیست .
سویون : خب قیافتو اینجوری نکن . فکر کن مامان و بابات رفتن ماه عسل . مگه ندیدی ؟ جدیدا بچه دار میشن و بعد ازدواج میکنن . فکر کن توام از همون بچه هایی .
سوریم نتونست جلوی خنده‌شو بگیره .
سوریم : هیچوقت نتونستی درست یه نفرو دلداری بدی .
سویون لبخند درشتی زد و جواب داد : حداقل یکم خندیدی ... هی !!! راستی کتابات کجان ؟
سوریم شونه هاشو بالا انداخت و گفت : نیاوردم . امروز حوصله درس خوندن ندارم . سر امتحان اصلا نفهمیدم تو برگه‌م چی نوشتم ‌‌.
سویون : خوشحال باش که نمیدونی !! من که میدونم چی نوشتم واقعا خجالت زده‌م ...
سوریم : یکم اعتماد به نفس داشته باش !!
سویون : اعتماد به نفس چیو ؟ چرت و پرتایی که نوشتم ؟
سوریم شونه هاشو بالا انداخت و جوابی نداد .
چند لحظه بعد ، باز سویون بود که سکوت بینشونو شکست .
سویون : دوهیون ... چی میگفت؟
سوریم که فکر نمیکرد دوستش متوجه صحبتشون شده با چشم هایی درشت شده سمتش برگشت .
سویون : چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟ وقتی اومدم بیرون دیدمتون ...
سوریم مکالمه چند دقیقه پیششونو به یاد آورد . خودش خواست که با دوهیون صحبت کنه ؛ اون قبل از اینکه دوست پسر سابق دوستش باشه ، یکی از دوست های نزدیکش بود ..
دوستی که روز به روز ، از پسر روز قبل متفاوت تر رفتار میکرد ، طوری که سوریم حس میکرد اگه همینطور پیش بره قراره با آدم جدیدی رو به رو بشه . اما از لا به لای اون پوسته ، دوهیون شکسته رو میدید . دوهیونی که میخواست بویسله اون نقاب جدید از خودش محافظت کنه .
حالا کلمه به کلمه‌ی صحبت های  استاد چا رو به وضوح لمس میکرد " این تغییر از اولین سال دبیرستان شروع میشه ، دوستاتون تغییر میکنن ، پخته تر میشن یا فکر میکنین عوض شدن .. ممکنه فکر کنین دیروز این آدم یه نفر دیگه بود ، یا امروز چقدر بهتر شده .. باید بدونین که خودتونم همچین تغییراتی دارین که از جانب خودتون نمیبینید . سن هجده تا بیست سالگی معمولا مسیر زندگی آدما از هم جدا میشه . فقط با جریان پیش برین و آسیب نبینین . ممکنه دوستاتونو از دست بدین ، یا دوستای جدیدی پیدا کنین ، عجیب و دور از انتظار نیست ... "

『 MY DAILY 』Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang