نمیدونست چقدر اونجا نشسته ، چند ثانیه ، چند دقیقه یا چند ساعت ، پلک هاش سنگین شده بودن و دلش میخواست همونجا بخوابه ، یه خواب طولانی .
لرزش چیزی رو توی جیبش حس کرد . نمیخواست با کسی صحبت کنه ، حداقل الان نه . گوشی مدام زنگ خورد و زنگ خورد تا در نهایت قطع شد . نفس عمیقی کشید و بوی نم خاک رو وارد ریه هاش کرد .
چند ثانیه بعد گوشی دوباره شروع به لرزیدن کرد . اینبار گوشی رو از جیبش بیرون کشید . متعجب به صفحه ای که خاموش و روشن میشد نگاه کرد . بعد از چند ماه ، این جونگ کوک بود که باهاش تماس گرفته بود ! قبل از اینکه دوباره قطع شه تماس رو وصل کرد . نمیخواست با جواب ندادنش اونو برای چندمین بار ناراحتش کنه .
چند لحظه بعد از اینکه گوشی رو به گوشش چسبوند صدای جونگ کوک رو شنید
جونگ کوک : هیونگ ...
چیزی نگفت . اجازه داد اون صحبت کنه . هیچ تنشی نبود فقط میخواست صدایی که اخیرا دلتنگش شده بود رو بشنوه .
جونگ کوک : من متاسفم ...
نفس عمیقی کشید و جونگ کوک به خوبی صداشو شنید . فهمید پسر بزرگتر داره به حرف هاش گوش میده پس ادامه داد .
جونگکوک : من درکت نکردم ، فقط داشتم با تو و خودم لجبازی میکردم . متاسفم که باعث ناراحتیت شدم . ولی این چند ماه برای تنبیهم کافی نیست ؟
جیمین نگاهشو به رودی که بوسیله ضربات قطره های بارون شکل زیبایی به خودش گرفته بود داد . جونگ کوک داشت به خاطر چیزی عذر خواهی میکرد که خودش مقصر بود ؟ ماه های گذشته فقط برای جونگ کوک سخت نبودن . دوستی چند سالشون ، روح هاشونو به هم متصل کرده . سکوت ببنشونو طولانی نکرد و بالاخره جواب داد .
جیمین : منم ... متاسفم جونگ کوک ! من یه آدم دیگه شدم ولی تو ازم دست نکشیدی
جونگ کوک بلافاصله جواب داد : همه آدما عوض میشن ، چیزی نیست ! میشه بهم اعتماد کنی تا دوباره قلعه شنی دوستیمونو از نو بسازیم ؟
جیمین : بهت اعتماد دارم . همیشه داشتم !
میتونست لبخند زیبایی که روی لب های دوستش نشسته بود رو حس کنه . اون جونگ کوک رو حفظ بود و اون هم جیمین رو و این چند ماه ، از زمان آشناییشون ، بیشترین مدتی بود که از هم دور بودن ..
جونگ کوک : اینبار باید محکم تر بسازیمش هیونگ ، قلعه شنی خیلی زود خراب میشه .
جیمین دستی به قفسه سینه اش کشید . حق با جونگ کوک بود . قلعه شنی سست ترین ساختمون برای بنای دوستیشون بود . اونا قلعشونو توی ساحل بوسان با هم ساخته بودن ، چندین سال پیش ، و بعد از آسیبی که بهش وارد شد اینبار باید طوری میساختنش که تا ابد باقی بمونه . اما میتونست از پسش بر بیاد ؟ قبل از اینکه جواب بده صدای جونگ کوک توی گوشش پیچید : اون صدای بارونه ! ... بیرونی ؟
از جونگ کوکی که میشناخت بعید بود اینو نپرسه .
جواب داد : کنار رود خونه ام .
جونگ کوک : صبر کن الان میام .
و تماس قطع شد . شاید فقط ده دقیقه از خونه اش تا رودخونه فاصله بود و جیمین میدونست اون به زودی میرسه ، ولی میخواست تنها باشه . دوباره چشم هاشو بست و گوش هاشو به صدای بارون سپرد تا از آخرین لحظات تنهاییش آرامش بگیره .
چند دقیقه بعد صدای قدم هایی رو ، روی چمن خیس شنید ، قدم های تندی که بهش نزدیک میشدن .
چشم هاشو به آرومی باز کرد ، جونگ کوک چند قدم اونطرف تر ایستاده بود . سینش با نفس های عمیقی که میکشید بالا و پایین میرفت ، انگار همه مسیر رو دوییده بود .می ترسید از اینکه جیمین رفته باشه ، حتی لباس هاشم عوض نکرده بود . تکیه شو از تنه درخت گرفت و از جاش بلند شد . صدای برخورد قطرات بارون با چتری که توی دست جونگ کوک فشرده میشد توی گوش هر دو میپیچید . گفتن اولین کلمات همیشه سخته و اونا نمیدونستن با چه کلمه ای شروع کنن . چند لحظه ای تو سکوت سپری شد تا اینکه جونگ کوک با چند قدم بلند خودشو به پسر کوتاه تر رسوند و با حلقه کردن دست هاش دور شونه های لاغر شدهش ، اونو بغل کرد . جیمین پلک هاشو بست و دست هاشو به آرومی بالا آورد و روی کمر پسر کوچیک تر گذاشت .
با صدای بالا کشیده شدن بینی جونگ کوک لبخند تلخی زد .
جیمین : انقدر احساساتی نباش پسر .
صدای آروم خنده اش رو شنید . جونگ کوک ازش فاصله گرفت و جیمین تونست حلقه های اشک رو توی چشم هاش ببینه.
جونگ کوگ : دلم برات تنگ شده بود هیونگ . مدت زیادی گذشته
جیمین دستی به شونه ورزیده اش کشید و جواب داد : متاسفم ، حرفی برای توجیهش ندارم ... واقعا بابتش شرمنده ام .
جونگ کوک سرشو تکون داد و بعد چتر رو بالای سر هردوتاشون نگه داشت
جونگ کوک : من فراموشش کردم . توام همینکارو بکن .
جیمین با تکون دادن سرش حرفشو تایید کرد . احساس خوبی رو تجربه میکردن . حسی مثل اینکه مدتی به سفر رفتی و بعد از دوری طاقت فرساش به خونه خودت برگشتی و روی تخت خودت دراز کشیدی ، حسی که انگار خیالت از همه چیز راحته . برای دو پسری که از اعضای به خانواده به هم نزدیک تر بودن ، و بزرگترین دلخوریشون از هم نهایتا دو ساعت طول میکشید ، چند ماه دوری سخت بود . بعد از اتفاقی که برای جیمین افتاد ، جونگ کوک کمتر از خود جیمین آسیب ندید . حتی مدتی نتونسته بود به کارش برسه و زمان سختی رو گذرونده بود . روز هایی که مثل ورق های سیاه رنگی بین بقیه برگه های سبز ، به دفتر خاطراتشون اضافه شده بود برای هر دو ناخوشایند بود .
بارون همچنان میبارید و شونه به شونه ی هم زیر چتری که جونگ کوک روی سرشون نگه داشته بود قدم میزدن . چیزی نمیگفتن ، بینشون حرف زیاد بود اما حالا فقط میخواستن حضور همدیگه رو حس کنن و تا حس تلخی که تموم مدت تجربه اش کرده بودن کمرنگ شه . اون شب هم بارون میبارید . صبح همون روز جونگ کوک بعد از بحثشون سویچ ماشینشو خونه جیمین جا گذاشت و اون میدونست پسر کوچیک تر لجباز تر از این حرفاست که به خاطر سویچش برگرده . پس چترشو برداشته بود و بدون اینکه لباس گرمی تنش کنه از خونه بیرون زد . جونگ کوک با قیافه گرفته ای در رو باز کرده بود و وقتی جیمین رو دید تعجب کرد .
جیمین سویچ رو سمتش گرفت و گفت : اینو جا گذاشتی !
و جونگ کوک پیش خودش اینطور قضاوت کرده بود که جیمین به خاطر اینکه دیگه نمیخواد ببینتش سویچ رو زودتر آورده . عصبی سویچ رو از دستش کشید . جیمین بی حرف برگشت تا به خونه اش برگرده که وقتی جونگ کوک صداش زد ، سمتش برگتش .
جونگ کوک درحالیکه به توجهش به بخاری که از نفس های جیمین توی هوا پخش میشد بود گفت : من ... دیگه نمیشناسمت !
جیمین لحظه ای به چشم هاش نگاه کرد . از خودش متنفر بود که باعث شده جونگ کوک همچین جمله ای رو درموردش به زبون بیاره . ولی برای هر تلاشی خسته بود . از همه چیز خسته بود . نگاهشون از چشم های پسر کوچیک تر گرفت و جواب داد : خودمم دیگه خودمو نمیشناسم جونگ کوک .
و بدون اینکه منتظر جوابی باشه رفت ، و اشک های جونگ کوک رو ندید که روی گونش سرخوردن و پایین افتادن . جونگ کوک از همون شب از صدای بارون متنفر شد ، از ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه شب متنفر شد ، تا همین لحظه که دوباره با هم دوستی فرو ریختهشونو از نو ساختن ، انگار بارون تحمل نفرتشو نداشت .
پسر کوچیک تر نگاهی به ساعتش انداخت و رو به جیمین گفت : بهتره برگردیم خونه ، لباسامون خیس شدن .
جیمین دوباره سرشو تکون داد . حالش طوری بود که فرقی نداشت ازش بخوان چه کاری انجام بده ، اون فقط انجامش میداد . دنبال جونگ کوک راه افتاد . بارون نم نم میبارید و دیگه شدت قبل رو نداشت با اینحال پسر کوچیک تر تند تر از قبل راه میرفت و جیمین هم مجبور بود پا به پاش تند تر قدم برداره . چند دقیقه بعد به خونه جونگ کوک رسیده بودن و بارون دیگه قطع شده بود . جونگ کوک چتر خیس رو پایین آورد و مشغول بستنش شد .
جونگ کوک : باید زودتر لباسامونو عوض کنیم وگرنه سرما میخوریم .
جیمین : من برمیگردم خونه جونگ کوک
اخم کمرنگی روی پیشونی پسر کوچیکتر نشست .
جونگ کوک : میدونی چقدر تا اونجا باید راه بری ؟ مطمئنم با این لباسای خیس هیچ ماشینی سوارت نمیکنه . بیا تو ، قول میدم چند ساعت دیگه برسونمت .
دلش میخواست جیمین شبو پیشش بمونه اما فقط به خاطر اینکه راضیش کنه اونو گفته بود . جیمین مردد زیر لب باشه ای گفت ، هر چند تموم حواسش پیش گربه ای بود که پیش همسایهش جا گذاشته .
جونگ کوک رمز در رو زد و کنار رفت تا جیمین اول وارد خونه بشه و هر دو سمت اتاقش رفتن . جونگ کوک درحالیکه نو ترین لباسشو دست جیمین میداد گفت : اول تو دوش میگیری یا من ؟
جیمین لباس هارو از دستش گرفت و جواب داد : اول تو برو .
جونگ کوک بی حرف سمت سرویس گوشه اتاق رفت . بعد از در آوردن لباس هاش زیر دوش آب گرم ایستاد . جیمین حتی نسبت به آخرین باری که دیده بودش لاغر تر شده بود ، تصمیم گرفت یه چیز مقوی براش سفارش بده . از نامجون شنیده بود که نسبت به قبل بد غذا تر شده اما طوری به نظر میرسید که اون اصلا چیزی نمیخوره . شامپو رو برداشت تا موها و بدنشو بشوره .
بعد از دوش کوتاهش وقتی لباس هاشو پوشید و از سرویس خارج شد جیمین رو توی اتاقش ندید . حوله کوچیکی برداشت و درحالیکه موهاشو خشک میکرد از اتاقش بیرون رفت . جیمین با لباس های عوض شده ، روی مبل خوابش برده بود . قصد داشت بیدارش کنه اما وقتی انقدر آروم خوابیده بود نمیتونست . سمت تلفن خونه اش رفت تا برای هردوشون غذا بگیره و اجازه بده جیمین تا وقتی سفارششون میرسه بخوابه .
●●●
سویون : دیدیش ؟
سوریم : آره . سویون اگه اون با جیمین بود من قطعا دیگه هیچ شانسی نداشتم .
سویون : مطمئن باش !! شنیدم میخواد آیدول بشه . اون خیلی خوشگله !
با تذکر معلم هردو ساکت شدن تا چند دقیقه پایانی آخرین کلاسشون هم بگذره .
روز های گذشته رو اصلا به کتابفروشی نرفته بود . بعد از حرفایی که آخرین باز زده بود و سویون بهش گفته بود اونا احمقانه بودن ، تصمیم گرفت چند روز به اونجا نره تا اون حرفا فراموش بشن . از طرفی معلم ها انقدر بهشون فشار می آوردن که ذهنش خسته تر از هر وقتی بود . بالاخره با به صدا در اومدن زنگ نفس عمیقی کشید و کیفشو برداشت و همراه سویون از مدرسه خارج شدن . سویون وقتی فهمید باید بقیه مسیر رو تنها بره زیر لب فحشی داده بود و از سوریم جدا شده بود و اون درحالیکه با قدم های آرومی سمت کتابفروشی میرفت حرف های سویون رو توی ذهنش مرور میکرد .
[ سویون : اول باید این رسمی حرف زدنتو کنار بذاری ، درسته اون ازت بزرگتره ولی ما الان توی قرن بیست و یکمیم و تو باید راحت حرف بزنی مگه اینکه اون کینک رسمی حرف زدن داشته باشه !
سوریم : کینک چیه ؟
سویون : خدای من ... میدونی ! منظورم اینه که اگه اون دوست داشت ، نه اینکه تو ازش بپرسی ، ولی اگه احساس کردی اون دوست داره که تو باهاش رسمی حرف بزنی پس اونکارو انجام بده
سوریم : فکر نمیکنم دوست داشته باشه ؛ یعنی ، اون با همه راحت صحبت میکنه ، تا جایی ام که من دیدم براش فرقی نداره که با یه دختر داره حرف میزنه یا پسر ، یا اینکه اونا باهاش رسمی حرف بزنن یا صمیمی .
سویون : اوه ... خب این یه جورایی خوبه ... و یه جورایی بد !؟
سوریم : بد !؟
سویون : نه .. خب به هرحال تو سعی کن رسمی بودنتو کنار بزاری ، اینطوری برای خودت راحت تره .
سوریم : فهمیدم .
سویون : سعی کن باهاش حرف بزنی ! و حرف زدنت شبیه لاس زدن به نظر نیاد . ولی مکالمتون طولانی بشه . اینطوری باید صمیمی بشین . میفهمی ؟ چون صمیمی شدن با کسی که چند سال ازت بزرگتره یکم سخته و البته که اگه یه دختر عاشق باشی سخت ترم میشه . ولی نباید امیدتو از دست بدی ، این ممکنه طول بکشه
سوریم : ما قبلا با هم حرف میزدیم .
سویون : این خیلی خوبه ، معنیش اینه که مجبور نیستی از صفر شروع کنی ؛ تازه شما یه نسبت دوری با هم دارین . این میتونه خیلی کمکت کنه . نسبتتون با هم ، نزدیک شدنت بهشو عادی تر جلوه میده . میتونی بهتر اغواش کنی
سوریم : ولی من نمیخوام اغواش کنم .
سویون : هی نکنه میخوای یهو بهش بگی دوسش داری و بعد از اینکه اون به ریشت خندید تا آخر عمرت به عشق شکست خوردهت وفادار بمونی ؟
سوریم : نه !
سویون : پس باید به حرفم گوش بدی . باید سعی کنی اونو به خودت علاقه مند کنی . باید طوری باهاش صمیمی شی که تورو به عنوان خواهر یا دوستش کنار خودش نبینه . متوجهی !؟
سوریم : آره ... ]
نفسشو با صدا بیرون فرستاد و کولهشو مرتب کرد .لب هاشو دوباره روی هم کشید تا از وجود رژی که سویون قبل از آخرین کلاسشون روی لب هاش کشیده بود مطمئن بشه . چند قدم دیگه به کتاب فروشی رسید . در بزرگ رو باز کرد و بدون اینکه به پیشخوانی که دور تر از در ورودی بود نگاهی بندازه سمت قفسه های بزرگ کتاب رفت . سویون بهش گفته بود باید زیر چشمی خیره شدن به اون پسرو تموم کنه و مغرور تر به نظر بیاد . سمت کتاب های جغرافیا رفت و بی هدف بهشون نگاهی انداخت و بعد از انتخاب یکیشون از روی جلدش ، همراه با کتاب توی دستش سمت پیشخوان رفت . میتونست از اون فاصله دستی که روی پیشونی جیمین قرار گرفت و ببینه و بعد صدای پسر بلند قد تر رو شنید .
تهیونگ : یکم تب داری . نمیخوای بری خونه ؟
جیمین : نه ، چیز مهمی نیست .
سوریم که به پیشخوان رسیده بود ، کتاب رو روش گذاشت و سعی کرد قیافه نگرانشو پنهان کنه .
سوریم : سرما خوردی ؟
جیمین با شنیدن صداش سرشو سمت سوریم برگردوند . شاید اینکه دیگه مثل قبل رسمی حرف نزده بود ، برای خودش عجیب به نظر میرسید ، اما جیمین یا حتی پسری که کنارش ایستاده بود واکنشی نسبت بهش نشون نداده بودن
جیمین : فکر کنم ..
تهیونگ با لبخند محوی کتاب رو برداشت تا توی پاکت بزاره
سوریم : شاید بهتر باشه یکم دارو بخری .. داروخونه همین جاست !
و به طرفی اشاره کرد و ادامه داد : بیست متر پایین تر .
جیمین سرشو تکون داد و گفت : ممنون . حالم اونقدرام بد نیست
سوریم کارتشو سمت تهیونگ گرفت تا کتابشو حساب کنه .
جیمین : راستی ! ما یه بخش جدید به کتابفروشی اضافه کردیم .
به سمتی اشاره کرد و سوریم قفسه های نسبتا خالی از کتاب رو دید .
جیمین : کتاب هایی که دیگه استفاده نمیکنی رو به میتونی به کتابفروشی اهدا کنی تا بقیه ام بتونن با امانت گرفتنش ، ازش استفاده کنن .
سوریم : امانت ؟
جیمین : آره . باید یه اشتراک توی کتابفروشی داشته باشی تا بتونی از اونا استفاده کنی .
سوریم لبخندی زد : خیلی خوبه .
تهیونگ کارتشو سمتش گرفت و گفت : اگه میخوای ، یکی از اون فرم هارو پر کن .
سوریم کارت رو گرفت و یکی از فرم های کوچیکی که روی میز جلوی پیشخوان بودن رو برداشت و مشغول پر کردنش شد . بعد از تحویل دادن فرم با خداحافطی کوچیکی از کتابفروشی خارج شد . امروز روز خیلی خوبی بود . شاید حق با سویون بود ، راه نزدیک شدن به بقیه راحت بودن با اونا بود . با تصمیم ناگهانی که گرفت سمت فروشگاه نزدیک خونشون دویید .
***
کمی از مایعِ توی قاشق چشید و چشم هاشو بست .
سوریم : چطور ممکنه !
کمی دیگه از سوپی که با کمک فیلم های آموزشی پخته بود چشید .
سوریم : جداً خوب شده !
خنده کوتاهی کرد و شروع کرد به رقصیدن ؛ رقص عجیبی که برای انجامش ایده ای نداشت .
با صدای بلندی گفت : یوهو ! سویون باید اینو ببینی !
ظرف مخصوصی رو از سوپ خوش طعمش پر کرد و بعد از گذاشتنش توی کیسه ی پارچه ای سمت اتاقش دویید تا لباس هاشو عوض کنه . یونیفرمشو هنوز به تن داشت . انقدر برای درست کردن اون سوپ مضطرب بود که حتی لباس هاشو عوض نکرده بود . بعد از چک کردن خودش توی آیینه میک آپ سبکی روی صورتش نشوند و بعد از برداشتن کیسه از خونه بیرون رفت . استرس داشت تک تک سلول های بدنشو تسخیر میکرد و افکار نسبتا منفی داشتن به ذهنش نفوذ میکردن با این حال با قدم های تندی سمت کتابفروشی رفت . مسیر رو انقدر سریع طی کرده بود که وقتی به در ورودیش رسید به نفس نفس افتاده بود . نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد . جیمین تنها بود . با قدم های آرومی سمتش رفت . رنگ پریده صورتش اولین چیزی بود که نظرشو جلب کرد . جیمین با نزدیک شدنش به پیشخوان قهوه ای رنگی که جنس چوبش با قفسه های بزرگ کتاب ست شده بود ، از جاش بلند شد .
سوریم لبخند کمرنگی زد و ظرف گرم سوپ رو از کیسه بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت .
سوریم : عصر بخیر
جیمین سرشو در جواب تکون داد و متعجب به ظرف نگاه کرد و پرسید : این چیه ؟
سوریم : سوپ ! دفعه پیش که اومدم شنیدم سرما خوردی . اینو برای تو درست کردم .
جیمین نگاهشو از دختر رو به روش گرفت و دست هاشو سمت ظرف برد . گرمی ظرف نشون میداد محتواش چقدر داغه . قفل فلزیشو باز کرد و درشو برداشت . به محض باز شدنش بخاری که انگار تمام مدت دنبال راه فرار بوده توی هوا پخش شد و عطر سبزیجات سوپ توی بینی هر دو پیچید .
تهیونگ : اوه ... اینو برای جیمین آوردی ؟
با صدای تهیونگ هر دو سمتش برگشتن . تهیونگ با لبخند دست های خیسشو با دستمالی پاک کرد و ادامه داد : خیلی خوبه ؛ جیمین حتی ناهارم نخورد .
رو به جیمین ادامه داد : چطوره برین توی اون انبار و یکم استراحت کنی هوم ؟ من حواسم به همه چیز هست !
***
با فاصله از جیمین نشسته بود و به وسایلی که گوشه و کنار اون اتاق قرار داشت نگاه میکرد . صدای به هم خوردن قاشق با ظرف فلزی هر از چندگاهی توی اتاق می پیچید و نشون میداد جیمین داره از سوپی که پخته میخوره . حتی فکر کردن بهش باعث شده بود هیجان زده بشه . میخواست به محض اینکه به خونه برگشت تمام حسشو توی دفترش توصیف کنه تا هیچوقت فراموشش نکنه .
جیمین برای خوردن چیزی اشتها نداشت و بدن سرماخوردهش اینو تشدید میکرد با این حال نمیخواست دختری که برای پختن اون سوپ زحمت کشیده رو نا امید کنه . از شب گذشته چیز زیادی نخورده بود و انگار هر قاشق اون سوپ انرژی تحلیل رفتهش رو بهش بر میگردوند . اگه دیشب روی مبل خوابش نمیبرد و یه دوش آب گرم میگرفت شاید سرما نمیخورد اما طوری اون پیاده روی با جونگ کوک زیر بارون خسته اش کرده بود انگار که یک هفته تمام بی خوابی کشیده ، رسما روی مبل بیهوش شده بود . حتی وقتی جونگ کوک برای غذا خوردن بیدارش کرد انقدر خواب آلود بود که جز چند قاشق چیز بیشتری نتونست بخوره و دوباره سر جای قبلیش به خواب رفته بود و به این ترتیب شب رو همونجا مونده بود . صبح وقتیکه به خونه اش برگشت از همسایه اش ، خانم چوی و دختر کوچیکش بابت اینکه مجبور شدن گربه اش رو تموم شب نگه دارن عذرخواهی کرد و اونا گفته بودن بابتش ناراحت نیستن . حتی با لبخند بقیه روز رو نگهش داشتن چون میدونستن جیمین باید به کتابفروشیش برسه . دختر کوچولوی همسایه عاشق گربه ها بود و حتی دلش میخواست اونو برای همیشه پیش خودش نگه داره اما وقتی مادرش گفت جیمین توی خونهش تنهاست قلب ساده و مهربونش راضی به تنها موندن اوپای دوست داشتنیش نشد .
قاشق دیگه ای از سوپ خورد و گفت : ممنون . واقعا حالمو بهتر کرد .
سوریم که انگار توی فکر فرو رفته بود با شنیدن صدای جیمین سمتش برگشت و بعد از مکث کوتاهی گفت : کاری نکردم ... دوستم میگه سوپ باید از فهرست غذاها خذف بشه و اسمشو بین دارو ها بنویسن .
جیمین لبخند کمرنگی زد : حق با اونه .
سوریم : منم همین فکر رو میکنم . چون معمولا وقتی سوپ میخوریم که مریض باشیم . تا وقتی غذا های خوشمزه تری هست کسی سراغ سوپ نمیره .
جیمین : ولی با اینکه خیلی طرفدار نداره هیچوقتم نا دیده گرفته نشده .
سوریم : مثل فوتبال !
جیمین لبخندی زد : چطور ؟
سوریم کمی تو جاش جا به جا شد و گفت : تو مدرسه ما ، وقتی مسابقه فوتبال باشه هیچوقت جایگاه تماشاچیا پر نمیشه ! حتی نصف اونایی ام که میرن به خاطر خود بازی نیست . به خاطر علاقشون به بازیکناست .
جیمین : فکر میکنم اخیرا اینطوری شده . وقتی من یه دانش آموز بودم فوتبال توی مدرسه خیلی طرفدار داشت .
سوریم کنجکاو پرسید : تو قبلا توی مدرسه من درس میخوندی ؟
جیمین ظرف خالی سوپ رو دستش داد و جواب داد : من نمیدونم تو کدوم مدرسه درس میخونی...
سوریم ظرف رو گرفت و مشغول بستن درش شد : اوه .. خب ... مدرسه من کنار ایستگاه آتش نشانیه .
جیمین : منم همونجا درس خوندم !
سوریم : واقعا!؟
جیمین : آره . اونموقع تازه به سئول اومده بودیم .
سوریم حس کرد نگاه جیمین لحظه ای تاریک شد . انگار چیزی در مورد این اذیتش میکرد . پس سعی کرد بحث رو عوض کنه
سوریم : این روزا ... خیلی بارون میباره .
جیمین سرشو تکون داد : شنیدم توی ده سال اخیر ، این چند ماه بیشترین بارندگی رو توی سئول داشتیم .
سوریم : یه تئوری هست که خیلی برام جالبه . میگه وقتی آدمای تنهای شهر زیاد میشن ، آسمون با بارون بهشون این حس رو میده که دوستی دارن ، که تنها نیستن ، مدام به شیشه پنجره میکوبه و حالشون رو میپرسه و میگه من هستم که اشک هاتو پنهان کنم . و مشکلی نیست اگه بخوای تو این دنیای تیره زندگی کنی و اسیرش باشی ، من تن خستهتو به آغوش میکشم ... به خاطر همینه که بعد از بارون همه انقدر حس خوبی دارن .
جیمین : تصور قشنگیه !
سوریم : دنیا با تصوراش قشنگه . به خاطر همینه که بعضی آدما تو خیالشون زندگی میکنن چون دنیای واقعیشون مثل تصوراتشون رنگی نیست .
از جاش بلند شد . نمیخواست با زیاد حرف زدن سر جیمین رو به درد بیاره . همین حالاشم انقدر حس خوبی داشت که دلش میخواست تموم مسیر تا خونه رو با صدای بلند آواز بخونه .
سوریم : من دیگه میرم .
جیمین از جاش بلند شد : بازم بابت سوپ ممنونم .
سوریم لبخندی زد و گَرد سرخی روی گونه هاش نشست . بعد از برداشتن کیسه اش سمت دری که حالا میدونست پشتش انباری کتابفروشیه رفت و حضور جیمین رو پشت سرش حس میکرد . جیمین دختر کوچیک تر رو تا ورودی کتابفروشی بدرقه کرد و بعد سمت پیشخوان برگشت .
تهیونگ با لبخند مستطیلی گشادی بهش خیره شده بود و با نشستن جیمین روی صندلی همیشگیش گفت : چطور بود ؟
جیمین : چی ؟
تهیونگ : سوپ رو میگم !
جیمین : خوب بود . حالم خیلی بهتر شده .
تهیونگ پوزخندی زد . احتمالا هر دو میدونستن منظور تهیونگ سوپ نبوده . جیمین نگاهی به ساعت انداخت و همونطور نشسته سویشرت مشکی رنگشو تنش کرد .
تهیونگ : نمیشه امروز نری ؟
جیمین نیم نگاهی بهش انداخت و جواب داد : حرفت مثل اینه که به یه آدم معتاد بگی میشه امروز نکشی ؟
تهیونگ : توام قراره جواب همون معتادو بهم بدی ؟
جیمین : شاید فرق من و اون ، این باشه که من روحم وابستهست و اون جسمش ، اما بازم آره ، جوابم همونه ..
بعد از بالا کشیدن زیپ لباسش گوشیشو برداشت و از جاش بلند شد تا به پارک همیشگی بره .
●●●
جین از نامجون خواسته بود اینبار همراهش به مطب دکتر جانگ بیاد و هر دو بعد از کارشون ، خودشونو به مطب هوسوک رسونده بودن تا از جزئیات جلسهی جیمین سر در بیارن . جین بعد از از اون روز نگران تر از قبل شده بود و وقتی اینو با نامجون در میون گذاشت تو اولین فرصت با هوسوک تماس گرفته بودن تا ازش وقت بگیرن و حالا توی مطب روبه روی هوسوک نشسته بودن . مضطرب از چیزی که قرار بود بشنون ، قطرات عرقی که روی ستون فقراتش سر میخورد رو حس میکرد . نمیخواستن از دست رفتن جیمین رو جلوی چشم هاشون ببینن . اون پسر توی دنیاشون همون خورشیدی بود که با سخاوتمندی همه جارو روشن میکرد . اما حالا مثل ستاره ای شده بود که عمرش به پایان رسیده و نورش قراره برای همیشه خاموش شه .
هوسوک : شما خودتون وضعیت دوستتونو بهتر میدونید ، من سعی کردم خیلی بهش فشار نیارم ، ما حتی به طور واضح در موردش صحبت نکردیم و اون حالش بد شد . تا خودش نخواد باهاش کنار بیاد ... متاسفانه تلاشمون بی فایدهست آقایون .
چشم های نامجون ، مثل تمام وقتایی که نگران و ناراحت بود ، درشت تر از حالت عادیشون شده بودن . میدونست با گذشت زمان جیمین نه تنها بهتر نشده بلکه بدترم شده ولی اینکه نشه براش کاری انجام داد بیشتر عصبیش میکرد .
صدای جین توی اتاق پیچید : پس باید چیکار کنیم ؟ من مطمئن نیستم اون بخواد دوباره بیاد اینجا .
هوسوک عینکشو روی صورتش جا به جا کرد و جواب داد : قرص هایی که براش تجویز کردم آروم ترش میکنه ...
جین : فکر نمیکنم استفاده کنه .
نگاه مرددی به نامجون انداخت و ادامه داد : روزی که اومد اینجا ، بعدش من پیشش بودم . همراهش قرصی نداشت .
نامجون : منم چیزی نمیدونم .
هوسوک دستی به پیشونیش کشید و به صندلیش تکیه داد
هوسوک : باید ازش بخواین اونارو استفاده کنه .
نامجون : من میرم پیشش و باهاش صحبت میکنم. میشه بگین وقتی اینجا بود چه اتفاقی افتاد ؟
هوسوک : چیز خاصی پیش نیومد . ما فقط کمی صحبت کردیم . در مورد حالش باید بگم اون با یادآوری حادثه ای که تجربه کرده واکنش خیلی بدی نشون میده . تعریف سادهش اینه که لرزش بدنش و عرق سردی که روی تنش میشینه نشون میده دوستتون دچار حمله پانیک شده ، شما گفتین قبلا همچین حالتایی رو دیدین ، به طور قطع نمیتونم بگم اما به نظر میرسه دوستتون دچار این اختلال شده . متاسفانه اگه همینطور ادامه پیدا کنه ممکنه دچار توهمم بشه ... متوجهین ؟ از کنارش نمیشه ساده رد شد . تا حالا حالت عجیبی از جیمین ندیدین ؟
نامجون : نه... تا حالا ، جز همین حملات چیزی نبوده
هوسوک : باید بگین هنوز نبوده . سوکجین شی ! شما گفتین اون هنوز باور نکرده چه اتفاقی افتاده درسته ؟ وقتی بهش فکر میکنه شوکه میشه انگار که تا به حال این موضوع رو نمیدونسته ! این خودش شروعی برای ایجاد توهمه . توهم اینکه اتفاقی نیوفتاده .
جین : اینطور نیست ! اون سعی میکنه فراموشش کنه . سعی میکنه بهش فکر نکنه به خاطر همین با شنیدنش اونطور واکنش نشون میده .
هوسوک : شما سعی میکنین واقعیتو نبینین چون جیمینو دوست دارین . باید حقیقتو بپذیرین ...
نامجون دستی به شونه جین کشید و رو به هوسوک گفت : بله ... حق با شماست .
هوسوک بعد از مکث کوتاهی ادامه داد : مشکل ما اینه که جیمین نمیخواد باهاش رو به رو شه . حملات پانیک وقتی استمرار پیدا کنن ، تبدیل به یه اختلال روانی میشن و درمانش زمان بر خواهد بود ... و تا وقتی اون نخواد تلاشی کنه از ما کمک زیادی بر نمیاد . شما در مورد گذشته دوستتون چیزی میدونین ؟
جین به صندلی ای که روش نشسته بود تکیه داد و نگاهشو به میز رو به روش دوخت
جین : جیمین روحیه حساسی داره . ما چیز زیادی در مورد گذشتهش نمیدونیم . اون زیاد در موردش صحبت نمیکنه . فقط میدونم وقتی جوون تر بوده پدرشو از دست داده و شرایط سختی رو با مادرش گذروندن ....
YOU ARE READING
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...