❦𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟑

172 34 5
                                    

چشم های سوریم از این گرد تر نمیشد .
سوریم : تو مطمئنی ؟
سویون : معلومه که مطمئنم . دیگه همه درباره‌ش میدونن . از اولش اشتباه متوجه شدیم ،منظورش از پسر کتابفروشه اون یکی بود نه جیمین . همه جا حرف از اوناست ، دختره جدا خیلی خوشگله . تو خیابون با اون پسره دیدنش
سوریم : تو مدرسه خودمونه !؟
سویون : آره بابا . سال دومیه
سوریم اخم کمرنگی کرد : چرا زودتر بهم نگفتی ؟
سویون : انتظار داشتی بگم تا هر روز با دیدنش بیشتر ناراحت شی ؟ حال اون روزاتو فراموش کردی ؟
سوریم از جاش بلند شد و گفت : پاشو بریم . الان کلاس شروع میشه ، میخوام ببینمش .
سویون گاز بزرگی از ساندویچش زد و جواب داد : بشین سوریم . همینطوری که نمیشه پاشیم بریم دیدش بزنیم .
سوریم مردد سر جاش نشست . حق با اون بود ، حالا که فهمیده بود اون دوست دختر جیمین نیست انگار بهتر میتونست نفس بکشه ،. لبخند کمرنگی زد .
سویون : گفتی اونو خونه خالت دیدی ؟
سوریم : آره ... خاله گفت جیمین پسر برادرشه ، اون خیلی سال پیش فوت شده . میگفت جیمین از همون موقع دیگه بهش سر نزده
سویون با دهن پر گفت : خب حالا واسه چی بعد اینهمه سال رفته پیشش .
سوریم موهاشو پشت گوشش فرستاد و جواب داد : راستش اون چیزی نگفت ، منم نپرسیدم . ولی وقتی داشت میرفت از خاله خواست یه سری اسنادو براش بیاره . نمیدونم اون برگه ها چی بودن .
سویون سرشو تکون داد و کمی از نوشیدنیش نوشید . کم کم از جاشون بلند شدن تا به کلاسشون برگردن .
سویون : حالا با هم حرفم زدین ؟
سوریم سرشو تکون داد : چیز خاصی نگفتیم . بهم گفت تقریبا یک ماهی میشه نرفتم کتابفروشی و پرسید سالن مطالعه‌ش مشکلی داشته ؟
سویون ذوق زده نگاهش کرد و گفت : واقعا یادش بود تو یه ماهه نرفتی کتابفروشی ؟
سوریم : اوهوم .
سویون : دختر تو باید خوشحال باشی که اون تورو یادش مونده . معمولا فروشنده ها مشتری هاشونو یادشون نمیمونه ، یا اصلا بهشون توجه نمیکنن . حتما تو با بقیه فرق داری که اینارو بهت گفته .
سوریم نفس عمیقی کشید و گفت : اینطوری نیست . من مدت زیادی هر روز میرفتم کتاب فروشی ، هر کس دیگه ای ام بود منو یادش میموند .
اون فقط فکر کرده بود دیگه به اونجا نمیرم چون طبقه دوم مشکلی داشته .
سویون دستشو پشت دوستش گذاشت و نوازشش کرد .
سویون : به هر حال ، حالا که فهمیدیم جیمین با اون دختره تو رابطه نیست ، میتونی شانستو امتحان کنی سوریم . باید سعی کنی بهش نزدیک بشی .
سوریم : منم میخوام بهش نزدیک بشم اما راهشو نمیدونم ، باید در موردش خوب فکر کنم .
سویون : خودم راهشو میگم
سوریم لبخندی زد و گفت : واقعا ؟
سویون در سرشو تکون داد . هر دو وارد کلاس شدن . سویون : میخوام زودتر استاد جدیدمونو ببینم . شنیدم خیلی جوونه.
سوریم به ذوقش خندید . سویون ادامه داد : اگه جذاب باشه شدیدا ناراحت میشم . چون تقریبا آخرای ساله !
دخترا و پسرایی که صداشو شنیده بودن خندیدن .
چند دقیقه بعد که استاد وارد شد ، کلاس کاملا ساکت شده بود و خبری از شلوغی چند دقیقه پیش نبود . همه میخواستن استاد جدید و بشناسن . استاد بعد از سلام کوتاهی وسایلشو روی میز گذاشت و درحالیکه همه با کنجکاوی نگاهش میکردن روی صندلیش نشست و مشغول تا کردن آستین های پیراهنش شد . بعد از مکث کوتاهی شروع کرد به صحبت کردن : متاسفانه استادتون به خاطر آسیبی که دیده نمیتونه ادامه آخرین ترم دبیرستانو همراهتون باشه .
نگاه همه بچه ها ناخودآگاه به مچ های استادشون دوخته شده بود. پارچه تیره لباسش تضاد زیبایی‌ با پوست روشنش داشت. اون بعد از تا زدن یکی از آستین هاش تا کمی پایین تر از آرنجش سراغ اون یکی رفت و در همون حال ادامه داد : من مین یونگی هستم و قراره باقی ترم رو با من بگذرونید . از اونجایی که امسال آزمون ورودی دانشگاه دارید ، پس باید مرور درس هارو کنار یادگیری درس های جدیدتون داشته باشید ، سعی میکنم تو این زمینه کمکتون کنم .
به صندلیش تکیه داد و در همون حال گفت : نماینده لطفا بهم نشون بده تا چه مباحثی کار کردین و سطح نمره بچه ها چطوره . بعدش میتونیم بیشتر با هم آشنا بشیم .
نماینده کلاس از جاش بلند شد و بعد از برداشتن کتابش کنار میز استاد رفت .
سویون سمت سوریم خم شد و چشمکی زد و طوریکه فقط خودشون بشنون گفت : پیشنهادم اینه که بیخیال جیمین بشی ! اون خیلی جذاب تره .
سوریم اخم کمرنگی کرد و سویون به قیافه‌اش خندید .
●●●
کتابی که هیچ ایده ای نداشت چرا برداشته رو روی پیشخوان گذاشت تا حساب کنه . معذب بود چون نگاه خیره تهیونگ رو میدید . اون پسر از اینکه سوریم ازش رد شده بود تا جیمین کتابو حساب کنه تعجب میکرد چون اون به قفسه ها نزدیک تر بود و قاعدتا یه آدم نرمان همون جلو کارشو انجام میداد . سوریم بی تقصیر بود چون هرچقدر منتظر موند کسی برای خرید کتاب سمت پیشخوان بره ، هیچکس اینکارو نکرده بود و دست اخر صبرش تموم شد و نتیجه عجول بودنش این شد . جیمین که داشت چیزی توی گوشیش میخوند سرش رو بالا آورد و سوریم رو دید . سوریم : سلام .
جیمین جوابشو به آرومی داد و کتاب رو برداشت تا اونو توی پاکت بزاره . باید یه جوری باهاش حرف میزد وگرنه خریدن اون کتاب بی معنی میشد ، اما حرفی به ذهنس نمیرسید ‌.
سوریم : خاله ...
جیمین سرشو بالا آورد و منتظر ادامه حرفش موند .
مکثش داشت طولانی میشد ..‌.
سوریم : میگفت زیاد بهش سر نمیزنین ! و اون ... دلتنگتونه .
درواقع دویون هیچوقت همچین جملاتی نگفته بود . فقط گفته بود جیمین اصلا بهش سر نمیزنه و دوریشون باعث شده اون اصلا احساس نکنه که جیمین برادر زادشه . پسر رو به روش سرشو تکون داد و پاکت رو روی پیشخوان گذاشت .
جیمین : سعی میکنم گاهی برم پیشش .
سوریم کارت رو بهش داد . مکالمشون به همین زودی تموم شده بود و سوریم نمیدونست چطور دوباره حرفی بزنه .
سورین : مامانم... ازم خواست دعوتتون کنم برای شام بیایین خونمون .
این دیگه چی بود که گفت . چطور تونست همچین چیزی بگه ! تو دلش به خودش خودشو سرزنش کرد . داشت هر کاری میکرد که به اون پسر نزدیک شه اما داشت واقعا گند میزد .
جیمین خونسردانه جواب داد : ازش تشکر کن و بگو خیلی متاسفم که دعوتشو رد میکنم .
کارت رو بهش برگردوند . سوریم بعد از تشکر کوچیکی کتابفروشی رو ترک کرد . تهیونگ کنجکاو به جیمین نزدیک شد و گفت : اونو میشناسی ؟
جیمین سرشو تکون داد : اون دخترِ دختر عمه منه .
تهیونگ : چقدر پیچیده . چطور قبلا نگفته بودی ؟
جیمین : خودمم تازه فهمیدم .
تهیونگ خنده تو گلویی کرد : جداً ؟
جیمین سرشو تکون داد و چیزی نگفت.
تهیونگ ادامه داد : دختر خوشگلیه ! بنظرم بد نیست...
جیمین حرفشو قطع کرد : من همچین رابطه ای نمیخوام تهیونگ .
تهیونگ نگاهی به قیافه عصبیش انداخت . چیزی نگفت و سر جاش برگشت . نمیفهمید چرا جیمین همچین واکنشی نشون داده ... چیز بدی نگفته بود .
تهیونگ: منظوری نداشتم جیمین .
جیمین دستی به موهاش کشید : میدونم ...متاسفم
از جاش بلند شد و با قدم های بلند کتابفروشی رو ترک کرد . تهیونگ متعجب بهش خیره شد ، غافل از اینکه جیمین با پیام جین عصبی شده ...
پسر کوتاه تر به دیوار کنار کتابفروشی تکیه داد و شماره جین رو گرفت . از اینکه مثل یه بچه ، بقیه براش تصمیم بگیرن متنفر بود گوشی رو کنار گوشش نگه داشت و منتظر موند جواب بده.
جین : الو .
جیمین : هیونگ من بهت گفتم هروقت آمادگیشو داشته باشم ...
جین : آه... میدونی چند وقت ازش گذشته ؟ تا ابد نمیتونیم صبر کنیم
جیمین : اما ..
جین : خواش میکنم جیمین !
لحنش باعث شد دیگه مقاومت نکنه هرچند دلش راضی نبود ..
جین برای چیزی خواهش نمیکرد مگه اینکه براش مهم باشه ...
جیمین : خیلی خب ، آدرسو برام بفرست . ولی اگه خوب پیش نرفت ، دیگه حق ندارین مجبورم کنین ..

『 MY DAILY 』Onde histórias criam vida. Descubra agora