❦𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎

214 26 11
                                    

آشپزخونه تقریبا نابود شده بود . همزن روی زمین افتاده بود و باعث شده بود پارکت های قهوه ای رنگ هم به اون خمیر تیره رنگ آغشته بشن . 
تخم مرغی که سویون توی ظرف شکسته بود که داخل خمیر بریزه ، گوشه ای از میز فراموش شده بود و هر طرف دونه های سفید آرد رو میشد دید .
اما سوریم و دوستش بی توجه به اطرافشون ، روی تزئین اون کاپ کیک های شکلاتی با خامه و سس شکلات تمرکز کرده بودن .
سوریم درحالیکه سس شکلات رو روی خامه ی سفید رنگ میریخت رو به سویون گفت : ولی چرا زیاد پف نکردن ؟
سویون بدون اینکه نگاهش کنه مقدار زیادی خامه روی کاپ کیک زیر دستش اضافه کرد و جواب داد : اشکالی نداره ، بیشتر خامه میریزم که قد کوتاهشون به چشم نیاد . تو چرا قبل از اینکه بهم بگی اونهمه شکر ریختی؟
سوریم : تو باید بهم میگفتی از قبل شکر ریختی !
اونا وقتی متوجه شیرینی بیش از حد خمیرشون شده بودن با اضافه کردن آرد بیشتر سعی کرده بودن شیرینیش رو به اندازه مناسبش برسونن ...
سویون : باید خمیر اضافه رو دور میریختم . حالا با اینهمه کاپ کیک کوتوله چیکار کنم ؟ با این تعداد میشه مهمونی گرفت .
سوریم : مگه نگفتی میخوای برای یه نفر ببری ؟
سویون موهاشو پشت گوشش فرستاد و جواب داد : اون .. برای اون فقط نه تا توی جعبه میزارم .
سوریم : بهم نگفتی کیه !!
سویون بی حواس گاز بزرگی به کاپ کیکی که تزئینش تازه تموم شده بود زد و به کابینت رو به روش خیره شد .
سویون :  بعدا بهت میگم .
سوریم اخم کمرنگی کرد و گفت : تو منو کشوندی خونتون و مجبورم کردی به اندازه یه لشکر کاپ کیک درست کنم . الان بهم بگو
سویون محتوات داخل دهنشو مزه مزه کرد و بعد یه دفعه از جاش بلند شد و روی میز شلوغ و کثیفی که تا سه ساعت پیش از تمیزی برق میزد دنبال وانیل گشت .
وقتی نتونست اون ظرف شیشه ای رو بین وسایلش پیدا کنه با قیافه ی تو هم رفته ای سر جاش نشست و با کف دست محکم به پیشونیش کوبید .
سویون : وانیل یادمون رفت .
سوریم سرشو به طرفین تکون داد و کاپ کیک دیگه برداشت تا خامه ی سفید رنگشو با سس شکلاتی رنگی کنه .
سوریم : اگه به حرفم گوش میدادی و قبول میکردی بیسکوئیت درست کنیم یکساعت پیش کارمون تموم شده بود .
سویون بعد از مکث کوتاهی ، با لحنی که سوریم خیلی خوب میشناختش گفت : عزیزم !! تو بهترین دوستی هستی که توی دنیا ، جهان ، منظومه شمسی و کهکشان راه شیری وجود داره ...
و فقط یکبار برای همیشه متولد شده و حالا اینجا پرتوهای نور ...
سوریم بی حوصله کمر گرفتشو تکون داد و بین حرفش پرید : فقط بگو چی میخوای .
سویون : خودم همه اینجارو جمع میکنم . فقط از همون بیسکوییت های معروفت یکم درست کن
سوریم : پس اول بگو اونارو میخوای برای کی ببری .
سویون : قول میدم اگه همه چیز خوب پیش رفت برات تعریف کنم . باشه ؟
سوریم چند لحظه به قیافه جدیش نگاه کرد و بالاخره سرشو تکون داد : باشه ، ولی باید سر قولت بمونی و اینجارم خودت تنهایی تمیز کنی .
سویون لبخند درشتی زد و خودشو جلو کشید تا دوستشو بغل کنه و هیچکدوم کاپ کیکی که زیر زانوش له شد رو ندیدن .
سویون : نزاشتی اونموقع ادامه بدم ..داشتم میگفتم ... تو تنها دوستی هستی که توی منظومه شمسی متولد شده و با پرتوهای نورش جهان رو روشن میکنه .
سوریم ریز خندید و حلقه ی دست های دوستشو از دور گردنش باز کرد .
سوریم: سویون اونی که در موردش گفتی خورشیده . ما باید قبل از اومدن مامانت کارمونو تموم کنیم . فکر نکنم وقت کافی داشته باشیم .
سویون چشمکی زد و با لبخند درشتی گفت : هی از وقتی شماره گرفتی جذاب تر شدیا !!!
اما با نگاه تهدید آمیز سوریم لبخنشو خورد و اینبار گفت : آره آره حق باتوعه . بهتره شروع کنیم .
هردو به سرعت از جاشون بلند شدن . یکی ظرف های کثیف رو جمع میکرد و اون یکی ظرف دیگه ای برای مخلوط کردن آرد و تخم مرغ برمیداشت و این بین گهگاهی به هم برخورد میکردن و غر میزدن . بعد از آماده کردن خمیر و یکساعت استراحتش ، بلافاصله خمیر رو کاتر زدن و داخل فر گذاشتن ...
سویون کف آشپزخونه ای که حسابی مرتب و تمیز شده بود نشست و به ظرفی که روی میز گذاشته بود اشاره کرد .
سویون : نصف کاپ کیکارو توی اون ظرف گذاشتم . با خودت ببرشون .
سوریم صندلی کنار میز رو بیرون کشید و با خستگی نشست .
سوریم : باشه . ممنون
سویون : حسابی خسته شدی ...
سوریم : واقعا بهش نیاز داشتم . تموم مدت توی خونه بیکارم . فقط نقاشی میکشم و کتاب میخونم .
سویون : حداقل دوتا کار برای انجام دادن داری !
سوریم : با وجود اینکه پیش خاله دویون راحتم ولی دلم برای خونه‌مون تنگ شده ...
سویون چتری هاشو مرتب کرد و جواب داد : ماه عسلِ مامان و بابات داره زیادی طول میکشه ...
سوریم : دیروز که باهاشون تماس گرفتم گفتن چند روز بیشتر اونجا میمونن ...
سویون : وقتی برگشتن میتونی با کاپ کیکات ازشون استقبال کنی .
سوریم خندید و کمی توی جاش جا به جا شد .
سوریم : کمرم گرفته . باید ماساژش بدی .
سویون پیشونیشو خاروند و بحث رو عوض کرد : میخوام یه کیکم درست کنم و بعد با مارمالاد تزئینش کنم .
سوریم اخم ظریفی کرد و گفت : دیگه انقدر راجع به چیزای شیرین صحبت نکن . واقعا حالم داره بد میشه .
سویون سرشو تکون داد و از جاش بلند شد .
سویون : قهوه میخوری یا آب پرتقال؟
سوریم : هیچکدوم
سویون : پس برات آب پرتقال میارم .
از جاش بلند شد و دوتا لیوان شیشه ای برداشت و روی میز گذاشت . روی پنجه پاش چرخید و چند قدم به سمت یخچال برداشت .
سوریم : سویون من واقعا ...
همون لحظه ظرف شیشه ای که پر از آب پرتقال بود از دست سویون افتاد و هزار تیکه شد .
سوریم جمله‌شو درحالیکه نگاهش به زمین بود تموم کرد
سوریم : آب پرتقال نمیخوام ...
سویون لبخند عصبی ای زد و جواب داد : باید زودتر میگفتی ...

『 MY DAILY 』Where stories live. Discover now