آشپزخونه تقریبا نابود شده بود . همزن روی زمین افتاده بود و باعث شده بود پارکت های قهوه ای رنگ هم به اون خمیر تیره رنگ آغشته بشن .
تخم مرغی که سویون توی ظرف شکسته بود که داخل خمیر بریزه ، گوشه ای از میز فراموش شده بود و هر طرف دونه های سفید آرد رو میشد دید .
اما سوریم و دوستش بی توجه به اطرافشون ، روی تزئین اون کاپ کیک های شکلاتی با خامه و سس شکلات تمرکز کرده بودن .
سوریم درحالیکه سس شکلات رو روی خامه ی سفید رنگ میریخت رو به سویون گفت : ولی چرا زیاد پف نکردن ؟
سویون بدون اینکه نگاهش کنه مقدار زیادی خامه روی کاپ کیک زیر دستش اضافه کرد و جواب داد : اشکالی نداره ، بیشتر خامه میریزم که قد کوتاهشون به چشم نیاد . تو چرا قبل از اینکه بهم بگی اونهمه شکر ریختی؟
سوریم : تو باید بهم میگفتی از قبل شکر ریختی !
اونا وقتی متوجه شیرینی بیش از حد خمیرشون شده بودن با اضافه کردن آرد بیشتر سعی کرده بودن شیرینیش رو به اندازه مناسبش برسونن ...
سویون : باید خمیر اضافه رو دور میریختم . حالا با اینهمه کاپ کیک کوتوله چیکار کنم ؟ با این تعداد میشه مهمونی گرفت .
سوریم : مگه نگفتی میخوای برای یه نفر ببری ؟
سویون موهاشو پشت گوشش فرستاد و جواب داد : اون .. برای اون فقط نه تا توی جعبه میزارم .
سوریم : بهم نگفتی کیه !!
سویون بی حواس گاز بزرگی به کاپ کیکی که تزئینش تازه تموم شده بود زد و به کابینت رو به روش خیره شد .
سویون : بعدا بهت میگم .
سوریم اخم کمرنگی کرد و گفت : تو منو کشوندی خونتون و مجبورم کردی به اندازه یه لشکر کاپ کیک درست کنم . الان بهم بگو
سویون محتوات داخل دهنشو مزه مزه کرد و بعد یه دفعه از جاش بلند شد و روی میز شلوغ و کثیفی که تا سه ساعت پیش از تمیزی برق میزد دنبال وانیل گشت .
وقتی نتونست اون ظرف شیشه ای رو بین وسایلش پیدا کنه با قیافه ی تو هم رفته ای سر جاش نشست و با کف دست محکم به پیشونیش کوبید .
سویون : وانیل یادمون رفت .
سوریم سرشو به طرفین تکون داد و کاپ کیک دیگه برداشت تا خامه ی سفید رنگشو با سس شکلاتی رنگی کنه .
سوریم : اگه به حرفم گوش میدادی و قبول میکردی بیسکوئیت درست کنیم یکساعت پیش کارمون تموم شده بود .
سویون بعد از مکث کوتاهی ، با لحنی که سوریم خیلی خوب میشناختش گفت : عزیزم !! تو بهترین دوستی هستی که توی دنیا ، جهان ، منظومه شمسی و کهکشان راه شیری وجود داره ...
و فقط یکبار برای همیشه متولد شده و حالا اینجا پرتوهای نور ...
سوریم بی حوصله کمر گرفتشو تکون داد و بین حرفش پرید : فقط بگو چی میخوای .
سویون : خودم همه اینجارو جمع میکنم . فقط از همون بیسکوییت های معروفت یکم درست کن
سوریم : پس اول بگو اونارو میخوای برای کی ببری .
سویون : قول میدم اگه همه چیز خوب پیش رفت برات تعریف کنم . باشه ؟
سوریم چند لحظه به قیافه جدیش نگاه کرد و بالاخره سرشو تکون داد : باشه ، ولی باید سر قولت بمونی و اینجارم خودت تنهایی تمیز کنی .
سویون لبخند درشتی زد و خودشو جلو کشید تا دوستشو بغل کنه و هیچکدوم کاپ کیکی که زیر زانوش له شد رو ندیدن .
سویون : نزاشتی اونموقع ادامه بدم ..داشتم میگفتم ... تو تنها دوستی هستی که توی منظومه شمسی متولد شده و با پرتوهای نورش جهان رو روشن میکنه .
سوریم ریز خندید و حلقه ی دست های دوستشو از دور گردنش باز کرد .
سوریم: سویون اونی که در موردش گفتی خورشیده . ما باید قبل از اومدن مامانت کارمونو تموم کنیم . فکر نکنم وقت کافی داشته باشیم .
سویون چشمکی زد و با لبخند درشتی گفت : هی از وقتی شماره گرفتی جذاب تر شدیا !!!
اما با نگاه تهدید آمیز سوریم لبخنشو خورد و اینبار گفت : آره آره حق باتوعه . بهتره شروع کنیم .
هردو به سرعت از جاشون بلند شدن . یکی ظرف های کثیف رو جمع میکرد و اون یکی ظرف دیگه ای برای مخلوط کردن آرد و تخم مرغ برمیداشت و این بین گهگاهی به هم برخورد میکردن و غر میزدن . بعد از آماده کردن خمیر و یکساعت استراحتش ، بلافاصله خمیر رو کاتر زدن و داخل فر گذاشتن ...
سویون کف آشپزخونه ای که حسابی مرتب و تمیز شده بود نشست و به ظرفی که روی میز گذاشته بود اشاره کرد .
سویون : نصف کاپ کیکارو توی اون ظرف گذاشتم . با خودت ببرشون .
سوریم صندلی کنار میز رو بیرون کشید و با خستگی نشست .
سوریم : باشه . ممنون
سویون : حسابی خسته شدی ...
سوریم : واقعا بهش نیاز داشتم . تموم مدت توی خونه بیکارم . فقط نقاشی میکشم و کتاب میخونم .
سویون : حداقل دوتا کار برای انجام دادن داری !
سوریم : با وجود اینکه پیش خاله دویون راحتم ولی دلم برای خونهمون تنگ شده ...
سویون چتری هاشو مرتب کرد و جواب داد : ماه عسلِ مامان و بابات داره زیادی طول میکشه ...
سوریم : دیروز که باهاشون تماس گرفتم گفتن چند روز بیشتر اونجا میمونن ...
سویون : وقتی برگشتن میتونی با کاپ کیکات ازشون استقبال کنی .
سوریم خندید و کمی توی جاش جا به جا شد .
سوریم : کمرم گرفته . باید ماساژش بدی .
سویون پیشونیشو خاروند و بحث رو عوض کرد : میخوام یه کیکم درست کنم و بعد با مارمالاد تزئینش کنم .
سوریم اخم ظریفی کرد و گفت : دیگه انقدر راجع به چیزای شیرین صحبت نکن . واقعا حالم داره بد میشه .
سویون سرشو تکون داد و از جاش بلند شد .
سویون : قهوه میخوری یا آب پرتقال؟
سوریم : هیچکدوم
سویون : پس برات آب پرتقال میارم .
از جاش بلند شد و دوتا لیوان شیشه ای برداشت و روی میز گذاشت . روی پنجه پاش چرخید و چند قدم به سمت یخچال برداشت .
سوریم : سویون من واقعا ...
همون لحظه ظرف شیشه ای که پر از آب پرتقال بود از دست سویون افتاد و هزار تیکه شد .
سوریم جملهشو درحالیکه نگاهش به زمین بود تموم کرد
سوریم : آب پرتقال نمیخوام ...
سویون لبخند عصبی ای زد و جواب داد : باید زودتر میگفتی ...
YOU ARE READING
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...