«از حرف زدن و نشنیدن خسته بود! از اینکه هر بار باید اشک میریخت و حتی فرصت نداشت که حرف بزنه، که بگه داره بهش سخت میگذره، که بگه از نقاب زدن خسته شده و دلش فقط یه آغوش میخواد.»
******
Song: last song, isak Danielsonدلش میخواست الان بهش بگن که درد موندنی نیست. که میره و بالاخره لبهاش از تهدل میخندن. میخواست مرد مقابلش بگه که همهچی درست میشه و ته این داستان قلب هیچکسی شکسته نمیشه، که قرار نیست هیچکس آدم بدهی داستان بشه اما مشکل اینجا بود که درد موندگار بود، خیلی هم موندگار بود.
بغضش میل به تموم شدن نداشت و افکارش مثل یه زخم سر باز میکردن و بهش "درد" میدادن.از حرف زدن و نشنیدن خسته بود! از اینکه هر بار باید اشک میریخت و حتی فرصت نداشت که حرف بزنه، که بگه داره بهش سخت میگذره، که بگه از نقاب زدن خسته شده و دلش فقط یه آغوش میخواد.
آغوشی که نفسهای مخاطبش بوی توتون میده و موهای فِرش صورت جذاب و مردونهاش رو قاب گرفته باشن.جونگکوک "تهیونگ" رو میخواست! و این پر تکرارترین درد زندگیش بود "خواستنی که به نخواستن میرسید".
قطرات اشک روی صورتش مثل برف، یخ بسته بودن و پلکهای ورم کردهاش دیگه توان تحمل کردن اونهمه گریه کردن رو نداشتن:_چرا تمومش نمیکنی!؟
نیشخندی زد، تلخ بود! اون قدرکه مزهی گَسِش دهن خودش رو هم تلخ کرد:
_مثل این میمونه بگی دیگه زندگی نکن هیونگ.
_اما داری آسیب میبینی، داری خودت رو فراموش میکنی کوک، یادت نره تو الان نامزد داری.
و درد اصلی همینجا بود، جونگکوک با متعهد بودنش هنوز هم عاشق بود، عاشق مردی که حتی واژهی عشق هم برای گوشهاش غریبه بود.
از خودش و خیانتی که هر روز در حال تکرارش بود متنفر بود و از اینکه خوب نبود، برای هیچکس به جز اون مرد و پسرش خوب نبود:_چی کار کنم هیونگ!؟ کجا برم که این عشق از قلبم بره!؟
هوسوک غم رو میفهمید، خیلی خوب هم میفهمید.
نه اینکه باهاش بزرگ شده باشه، نه! اون فقط بازیگر خوبی بود و میدونست چشیدنش چهجوریه:_فقط ازش فاصله بگیر.
_هیجده سال نشد. نامزد کردن با یه زن، غرق شهرت شدن. هیچی نتونست منو از اون مرد جدا کنه. الان هم نمیشه، الانی که بیطاقتتر شدم، الانی که دلم میره برای جذابیت مردونهای که هر بار بیشتر میشه.
هوسوک عاشق نشده بود و نمیتونست پسر رو درک کنه. چهجوری میشد این همه سال تحمل کرد و در آخر پسرِ مردی که عاشقش بود رو مثل پسر خودش بزرگ کرد!؟ اگه اون بود میتونست اینقدر صبور باش!؟
جوابش یه " نه" قاطع بود.
هوسوک نمیتونست صبور باشه چون یا باید چیزی رو که میخواست، میداشت یا کلا بیخیالش میشد:
ВЫ ЧИТАЕТЕ
SWEET DREAM | KOOKV [VKOOK]
Фанфик-Completed رویای شیرین❄🌨 انگشتهای بلندش به نرمی دور کمر باریک مرد حلقه شد و پوست بیرون زده از پیراهنش رو نوازش کرد، در حالیکه از گردنش عطر تلخ و قهوهی همیشگیش رو نفس میکشید، زمزمه کرد: _تو منو آبی میکنی... دمِ عمیقی گرفت و رد لبهای داغش رو روی...