_این بو...مکثی کرد و ادامه نداد، وقتی همهچیز اینهمه واقعی بود نیاز نداشت بیان کنه، فقط باید لمس میکرد، حس میکرد و لذت میبرد.
لبهاش رو سمت پیشونی مرد برد و با لبهاش داغش کرد و علامت گذاشت برای تهیونگی که دیگه واقعا نمیتونست نفس بکشه؛ چون هیچوقت جونگکوک رو اینهمه نزدیک به خودش حس نکرده بود، چه برسه توسطش لمس بشه و شاید برای همین مغزش قفل کرده بود و برخلاف گذشته نمیتونست هیچ عکسالعملی نشون بده.
جونگکوک لبهاش رو روی پیشونی مرد ثابت نگه داشته بود و در آخر با لبخندی که روی لبش نشسته بود، دوباره پلکهاش بسته شد و بدنش روی تن تهیونگ قرار گرفت و اگه مرد دستش رو دور کمرش حلقه نکرده بود، جفتشون از تخت پایین افتاده بودن.
چشمهای تهیونگ از این گندهتر نمیشد و مغزش هنگ کرده بود، توانایی انجام هیچکاری رو نداشت و انگار قفل کرده بود.
قفل کرده بود از اینکه امشب وقتی داخل اتاق نیمهتاریکی که تنها توسط نور ضعیف ماه روشن شده بود، بعد از سالها لمس شده بود و مخاطب حرفهای با احساس شخصی قرار گرفته بود که مطمئن بود مربوط به خودش نیست، نمیتونست مربوط به خودش باشه.قلبش تند میزد و با خوابوندن جونگکوک روی تخت، بیخيال عوض کردن لباساش شد و با قدمهایی بلند خودش رو به سرویس اتاق رسوند و در رو محکم بست.
صدای نفسهاش بلند بود و نامفهوم به تصویر خودش داخل آیینهی سینک خیره بود:_این چه افتضاحی بود!؟
بعد از پردازش موقعیت اخم پررنگی بین ابروهاش نشست و سعی کرد صدای نفسهاش رو متعادل کنه؛ چون تنها چیزی که نیاز نداشت درگیر کردن خودش به موضوعات پیشپاافتاده و غیرضروری بود.
شاید اصلا نباید امشب اینجا میموند و بر میگشت به خونهی خودش و دوباره درگیر روزمرگیش میشد.
همیشه هرچهقدر قدر تلاش میکرد از مشکل دوری کنه اما جونگکوک تمام تلاشش رو از بین میبرد؛ چون وجود اون مرد خودِ "مشکل" بود.مشتی آب به صورتش پاشید تا کمی افکارش رو سروسامون بده و کمتر درگیر اتفاق چند لحظهپیش بشه، اما غیر ممکن به نظر میرسید وقتی که هنوز ردِ لبهای مرد، پیشونیش رو میسوزوند.
نگاهی به چشمهای سردِ خودش انداخت و عجیب بود که اگه کمی بین اون تیلهها نگرانی رو احساس میکرد!؟ انگار که کاملا احساساتش نمرده بود.
اما قرار نبود هیچچیزی رو بپذیره حتی اینکه از ندیدن جونگکوک نگران شده بود و حتی نمیتونست این قضیه رو داخل ذهنش به خودش اعتراف کنه.
هنوز یادش نرفته بود که چه مسیر سخت و پردردسری رو برای خودش انتخاب کرده بود، اون انتخاب کرده بود که دیگه به آدمها نزدیک نشه؛ چون نمیخواست دیگه به خاطر کسی متهم بشه و تهیونگ برای همین سمت وکالت رفته بود، چون میتونست به جای اینکه خودش مقصر شناخته بشه، به راحتی هر کسی رو متهم کنه و کاری کنه به خاطر کارهاشون مجازات بشن.
YOU ARE READING
SWEET DREAM | KOOKV [VKOOK]
Fanfiction-Completed رویای شیرین❄🌨 انگشتهای بلندش به نرمی دور کمر باریک مرد حلقه شد و پوست بیرون زده از پیراهنش رو نوازش کرد، در حالیکه از گردنش عطر تلخ و قهوهی همیشگیش رو نفس میکشید، زمزمه کرد: _تو منو آبی میکنی... دمِ عمیقی گرفت و رد لبهای داغش رو روی...