12.دارم سقوط می‌کنم ❄️

2.4K 370 437
                                    

«نمی‌فهمم! چرا!؟ چرا الان باید بهم بگی وقتی‌که احساس می‌کردم می‌تونم گذشته رو دور بریزم و تو رو به خودم نزدیک‌تر کنم! چرا وقتی همه‌چیز داشت آروم می‌شد گفتی عاشقمی و همه‌چیز رو خراب کردی کوک!؟ این عشق ارزش داشت که این همه سال نگهش داری و الان بگیش!؟ عشقت ارزش نفرت منو داشت!؟»

****

Song: Falling, harry styles

جام‌های شراب دست به دست می‌چرخید و نگاه‌های افراد حاضر توی جمع با اینکه لبخند به لب داشتند اما نفرت رو فریاد می‌زد. این چیزی بود که همیشه وجود داشت! دو رویی و تظاهر به اینکه همه‌چیز عادیه. تنها کسی که مثل همیشه ساکت یه گوشه نشسته بود، جونگکوکی بود که حتی به یاد نداشت امروز چندمین از روزِ ساله! اما می‌دونست که دقیقا هشت روز بود تهیونگ رو ندیده بود و تا تولدش چیزی نمونده بود.

دست‌های ظریف زنی که روی شونه‌اش نشست، خطوط نگاهش رو از باریکه‌ی شرابی که روی لباس‌های دختری ریخته بود و اون با نارضایتی درحال پاک کردنش بود قطع کرد و به چشم‌های آرایش کرده‌اش که این‌بار بین لنز سبز رنگی پنهان شده بودن، برگردوند:

_حواست نیست! می‌دونی چند بار صدات کردم!؟

انگشت شستش رو طبق عادت به گوشه‌ی لب‌هاش کشید و با اینکه شات ودکاش بین انگشت‌هاش درحال بازی دادن بود، خیره به چشم‌های ناخوانای زن با صدای بی‌حوصله‌ای لب زد:

_فقط حوصله‌ی مهمونی اومدن رو نداشتم، اون هم وقتی می‌دونم هممون توی این صنعت، دلِ خوشی از هم نداریم.

نانا پارچه‌ی دنباله‌ی لباسش رو کمی کنار زد و با بیرون انداختن پاهای بلند و سفید رنگش، صندلی قرمز رنگ کنار مرد رو اِشغال کرد و به بازی با انگشت‌هاش روی شونه و تا گردن مرد و رگ‌های برآمده‌اش ادامه داد، تا جایی که نفس‌های جونگکوک عصبی به صورتش دوخته شد:

_هشت روز از سال نو گذشته عزیزم و تو هنوز حاضر نشدی خانواده‌مون رو ببینی. صبر منم حدی داره و اگه بخوای هی از ازدواجمون فرار کنی، شاید مجبور بشم همه چیز رو به تنهایی پیش ببرم و فکر نکنم خوشت بیاد یک روز منو بدون اینکه خبری داشته باشی با چمدون داخل اون برج شیکت ببینی.

بعد از پایان حرفش لبخند پهنی زد و شات ودکا رو از بین انگشت‌هاش کشید و با نوشیدنش ردِ پر رنگ رژش رو روش به یادگار گذاشت:

_داری تهدیدم می‌کنی!؟

نانا شونه‌ای بالا انداخت و مقدار دیگه‌ای از الکل رو وارد ریه‌هاش کرد. خسته شده بود از اینکه باید منتظر نیم نگاه جونگکوک می‌موند و اون هربار با بی‌تفاوتی نگاهش رو بر می‌گردوند! حالا نیاز داشت که قسمت تاریکش رو دوباره بیدار کنه و مثل زمانیکه داشت توی این صنعت کثیف می‌جنگید، برای زندگیش تلاش کنه.
زندگی‌ای که آخرش با تمام تلاش‌هاش تبدیل به اجبار می‌شد:

SWEET DREAM | KOOKV [VKOOK]Место, где живут истории. Откройте их для себя