عرقهای سرد از روی شقیقهاش جاری بود و تا مهرهی کمرش رو میسوزوند، اما تنها کاری که میتونست بکنه پایین انداختن سرش و چنگ زدن بیشتر پارچهی شلوارش بود.
چهطوری باید به چشمهای بیرحم پدرش زل میزد و میگفت که نمیتونه ادامه بده، که نمیتونه دیگه تظاهر کنه زندگی ایدهآلی رو در کنار دختری که کنارش نشسته داره!؟تقصیر اون چی بود که همیشه مقابل آدمهای بیرحم قرار میگرفت و تصمیم به خراب کردن زندگیش میگرفتن!؟
چرا باید توی دنیایی زندگی میکرد که حتی نمیتونست دستهای مردی رو که دوست داشت بگیره و فریاد بزنه که عاشقشه... فریاد بزنه و بگه که تمام سالهای قبل از دوست داشتن اون مرد براش پوچ و بیهوده بوده... بگه که زمانی زندگی رو فهمید که قلبش شروع به تپیدن برای اون عطر توتون و چشمهای درشت و کشیده کرد. چشمهایی که مژههای بلندش مثل چتر محافظ اون همه زیبایی بود و جونگکوک میتونست قسم بخوره حتی تعداد اونها رو میدونست و بارها موقع خوابیدن مرد به پلکهای بسته و نفسهای آرومش خیره شده و زیر لب برای اونهمه کامل بودن عاشقی کرده بود.اما درست مثل کسی که چیزهای زیادی برای محافظت داره، تایید کرد و پدرش راضی از حرف گوش کن بودن پسر کوچکش، کام عمیق دیگهای از سیگار برگش گرفت:
_خوبه، دوست ندارم زیادی درگیر چیزی بشم. خودت خوب میدونی که چه قدر میتونم کارها رو راحت پیش ببرم.
آره جونگکوک خیلی خوب میدونست، میدونست که نافرمانی از پدرش یعنی از بین رفتن همه چی و اون باید باز هم به بیعرضگی خودش ادامه میداد. اونقدر که روزی بالاخره به چشمهای سیاهِ مرد زل میزد و میگفت: « من عاشقت شدم کیم تهیونگ» و شاید اون موقع راحتتر میتونست مقابل همه چیز بایسته و بگه که مردها رو دوست داره نه زنی با موهای قرمز که همیشه بوی گل یاس میده.
آبگلوش خشک شده بود و با عذرخواهی رو به پدرش و هالهی محو دودی که دورش قرار داشت، بلند شد و با قدمهای بلندی سمت سرویس قدم برداشت.
دردِ معدهاش کلافه کننده شده بود و حس میکرد راه تنفسیش بسته شده.
با ورود به سرویس، در رو بست و سرش رو به دیوار سرد تکیه داد.
داشت میمرد. داشت خفه میشد از حجم بنبستی که داخلش گیر کرده بود، تا حالا اینقدر درمانده نشده بود:_چرا من!؟ چرا الآن که بیشتر از هروقت دیگهای حس میکنم بهش نیاز دارم!؟
دوباره گوشیش در حال ویبره رفتن بود و جونگکوک با دیدن عکس زیبای پسرک آبیش، لبخند تلخی زد و بعد از نادیده گرفتن تماسهاش برای یک روز کامل، دکمهی تماس رو وصل کرد و منتظر صدای زیبا و دلنشین پسر موند:
_کوکی!؟
چشمهاش رو بست و به صدای نفسهای آروم پسر گوش داد، کاش بيشتر حرف میزد تا جونگکوک بتونه کمی خودش رو جمع و جورکنه:
ВЫ ЧИТАЕТЕ
SWEET DREAM | KOOKV [VKOOK]
Фанфик-Completed رویای شیرین❄🌨 انگشتهای بلندش به نرمی دور کمر باریک مرد حلقه شد و پوست بیرون زده از پیراهنش رو نوازش کرد، در حالیکه از گردنش عطر تلخ و قهوهی همیشگیش رو نفس میکشید، زمزمه کرد: _تو منو آبی میکنی... دمِ عمیقی گرفت و رد لبهای داغش رو روی...