41. تو مهم‌تر از تمام لحظاتمی ❄️

3.9K 404 396
                                    


«_پس کاش می‌بوسیدمت.
+هنوزم دیر نشده.
_برای کبود کردن چشمم!؟
_نه برای اینکه منو ببوسی.»
***

Song:Crazy in Love, Sofia Kalberg

چیز وحشتناکی که راجع به خاطرات وجود داشت، مرور دوباره‌اشون نبود، این بود که یهو یه جایی چیزی تو رو بهشون وصل می‌کرد، مثل کابوسی که توی یک شب بارانی تهیونگ رو وادار به پریدن از خواب کرد، در حالیکه تازه پلک‌هاش گرم شده بود و می‌خواست استراحت کنه.

با پیشونی عرق کرده و نفسی که به سختی از ریه‌اش خارج می‌شد، از روی تخت بلند شد و سمت سرویس اتاقش قدم برداشت. گلوش خشک شده بود و قلبش نامرتب می‌زد. نمی‌دونست دلیل اینکه بعد از مدت‌ها اون کابوس رو دیده بود چی بود!؟ اون هم درست زمانیکه احساس می‌کرد به زندگی برگشته و یکی شدنش با جونگکوک قراره تمام اون زخم‌ها و خاطرات رو از بین ببره. اما انگار زندگی بی‌رحم‌تر از این بود که بخواد اون رو به حال خودش رها کنه.

با رسیدن به سرویس اتاق، برقش رو روشن کرد و وقتی که مقابل آیینه‌اش قرار گرفت، چند ثانیه به صورت خودش زل زد. بالا تنه‌ی برهنه‌اش هنوز از آثار عشق بازی شب قبلشون پر از رد کبودی بود و تهیونگ عاشقشون بود. عاشق تمام این‌هایی که نشون میداد الان جونگکوک مال اونه. نه! باید می‌گفت عاشق اینه که الان مال هم بودن. مشتی آب روی صورتش ریخت و سعی کرد افکارش رو کمی نظم بده اما سخت بود وقتی که هنوز هم بدنش از کابوسی که دیده بود می‌لرزید. از اینکه هر بار به اون اتفاق شب بارونی برمی‌گشت متنفر بود.

بعد از اینکه حس کرد کمی آروم‌تر شده از سرویس خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت و از دیدن عقربه‌های ساعت که روی ۱۱ شب توقف کرده بود، ابرویی بالا انداخت و از اتاقش خارج شد. سکوت خونه خبر از نبود یونجون می‌داد. جونگکوک بهش اطلاع داده بود که امشب دیروقت بر میگرده و شاید حتی نتونه خودش رو برسونه؛ چون فردا آلبومش پخش می‌شد و باید تمرین می‌کرد و تهیونگ از این متنفر بود که مشغله‌‌ی کاری باعث ندیدن جونگکوک بشه، مخصوصا اون هم الان که بیشتر از هر وقت دیگه‌ای بهش نیاز داشت.

بی‌حوصله انگشت‌هاش رو روی موهاش لغزوند و نظمی بهشون داد، اما آشفته تر از این بودن که بخوان نظم بگیرن و دوباره با شیطنت به فرم اصلی خودشون برگشتن. آه تلخی کشید و از قفسه‌ی آشپزخانه بطری شرابش رو خارج کرد. شاید نوشیدن ایده‌ی بدی به نظر نمی‌رسید. جامش رو از اون مایع زرد رنگ پر کرد و بطری رو هم همراه خودش سمت کاناپه‌ی مورد علاقه‌اش برد و نشست.

پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و کمی از محتویات جام توی دستش رو نوشید و از مزه‌‌ی تلخش، هیسی از بین لب‌هاش آزاد شد.

تنهایی چیزی بود که همیشه بهش برمی‌گشت، مثل الان؛ درست بعد از وقتی که کابوس دیده بود‌. این چیزی نبود که بهش عادت نداشته باشه؛ ولی وقتی که تصمیم گرفته بود که بُعد آسیب‌پذیرش مقابل جونگکوک نمایش داده بشه، در حال حاضر به تنها چیزی که نیاز داشت گرمای دست‌های اون مرد بود و بوسه‌هایی که از روی دلتنگی روی لب‌هاش می‌نشست.

SWEET DREAM | KOOKV [VKOOK]Место, где живут истории. Откройте их для себя