🐯Part16🐰

5.5K 770 142
                                    

دو ماه گذشته بود و مدارس تموم شده بود و جونگ‌کوک هم کنکورش رو داده بود..اما هیت نشدن تهیونگ نگرانشون کرده بود..

(گایز دوباره یادآوری میکنم ناری مادر تهیونگه و یوری مادر جونگ‌کوکه^^)

ناری که در حال شیرینی پختن بود تهیونگ اومد تو آشپزخونه و رو صندلی نشست و گفت:

_اومااا داری ماکارون درست میکنی؟

مادرش لبخندی زد و موهای تهیونگ و بهم ریخت و گفت:

¥اره عزیزم..

تهیونگ چشماش برقی زد و گفت:

_اخجووون..

مادرش تکخندی کرد و تهیونگ سرش و گذاشت رو میز و به مادرش خیره شد..
ناری که متوجه گرفتگی تهیونگ شده بود با لبخندش گفت:

¥ته..چیزی شده؟

تهیونگ لبخند کمرنگی زد و گفت:

_نه اوما چیزی نیست..

مادرش دست از کارش کشید و صندلی رو عقب کشید و نشست و گوشای تهیونگ و نوازش کرد و گفت:

¥من بزرگت کردم بچه..من میشناسمت..حالا بهم بگو چیشده؟

تهیونگ که از نوازش های مادرش حس خوبی گرفته بود لبخندی رو لباش نشست و گفت:

_اوما دارم جدی میگم چیزی نیست..

مادرش خندید و سرش و به عنوان تایید تکون داد و گفت:

¥خیلی خب پس من به یوری و جونگ‌کوک زنگ میزنم که بیان اینجا تا باهم ماکارون هارو بخوریم..

تهیونگ سریع سرجاش نشست و با اخمش گفت:

_نه خیرم به اوما بگو بیاد(منظورش مادر جونگ‌کوکه) اما کوکو نباید بیاد..

مادرش که حالا فهمیده بود گرفتگی تهیونگ بخاطر جونگ‌کوکه گفت:

¥چرا؟ اینجوری که زشت میشه..

تهیونگ با اخمش گفت:

_میگممم نباید بیاد!

مادرش سعی میکرد خنده اش و قورت بده و گفت:

¥چرا؟ شما دوتا که بیست و چهار ساعت به همدیگه چسبیده بودین و از بغل هم بیرون نمیومدین؟ حالا چی شده؟! نکنه دیگه بغل هاشو نمی‌خوای!؟!

تهیونگ نقی زد:

_عااا..چرا دلم براش تنگ شده اما باید تنبیه بشه..(لباش و آویزون کرد و ادامه داد:) خیلی خب بگو بیان ولی من پیشش نمیرم..

ناری با صدای بلندی خندید و گفت:

¥اوه اوه تنبیه؟ چرا؟

تهیونگ نگاه چپی به مادرش انداخت و گفت:

_بیخیال شو..فقط بگو بیان..دلم برای اون خرگوشه تنگ شد..

ناری خندید و با سرش تایید کرد و با یوری تماس گرفت تا بیان..تهیونگ چشماش برقی زد و گفت:

𝐌𝐲 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐋𝐨𝐯𝐞|✔︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora