🐯Part23🐰

4.7K 636 134
                                    

جونگ‌کوک کلید انداخت و درو باز کرد و اومد داخل..
با ندیدن تهیونگ با کنجکاوی رفت تو آشپزخونه و گفت:

+بیبی

هیچ صدایی نشنید و خوراکی ها و لوازم هایی که خریده بود رو روی کانتر گذاشت و از پله ها بالا رفت؛
آروم در اتاقشون رو باز کرد و تهیونگ رو دید که رو تخت تو بغل یکی گوله شده..

اخمی رو پیشونیش نشست و جلوتر رفت و جیمین رو دید که دستاشو دور تهیونگ پیچیده و تهیونگ هم سرشو رو بازوش گذاشته و تو بغلش جمع شده و هردوشون خوابیده ان

اخمش غلیظ تر شد..چون تهیونگ تو بغل هیچکس خوابش نمیبرد..
از اتاق اومد بیرون و نمی‌خواست بیدارشون کنه..
با فکری که به سرش زد پوزخندی زد و با خیال راحت رفت تو آشپزخونه و سبزیجات رو شست و بعد از خشک کردنشون مشغول آشپزی شد..

مشغول خورد کردن پیازچه ها بود که صدای زنگ گوشیش توجه شو جلب کرد..
سریع دستاشو شست و با دیدن اسم یونگی که رو صفحه خود نمایی میکرد سریع جواب داد:

+الو؟

.....

+جانم هیونگ؟

.....

+اوهوم خوبم ممنون..عااا اره

.....

+نه نه فقط شوهرمو بغل کرده و باهم تو دنیای پشمکیشون غرق شده ان

.....

با اخمش و صدای بلندش ادامه داد:

+یاااا هیونگ خب به من چه؟ عایشش من اومدم خونه..و دید..الو؟ الو؟

با حرص گوشیو رو پرت کرد و زیر لب غر زد:

+اون لعنتی حتی نمیزاره حرف بزنم..رسماً منو به یه ورش گرفته..گربه عوضی

چندبار لگد تو هوا پروند و دوباره رفت تو آشپزخونه تا غذاشو درست کنه..

تهیونگ تکونی خورد و اروم چشماشو باز کرد و با دیدن جیمین که با لپ های برآمده اش رو بالش و لب های غنچه شده اش خوابیده لبخندی رو لباش نشست..

با احتیاط بوسه ای رو گونه جیمین گذاشت و گفت:

_جیمینااا..

جیمین با شنیدن صدای تهیونگ با وحشت از خواب پرید و گفت:

÷چیشد؟ خوبی؟ اتفاقی افتاده؟ بچه هات چیزیشون شده؟ بفاک رفتی..یا با.........

تهیونگ با حرص لگدی به رون های جیمین زد که جیمین از تخت پرت شد و افتاد رو زمین و کمرشو گرفت و ناله ای کرد و گفت:

÷یااا چته وحشییییی؟ نکنه اتفاقی افتاده و من......

تهیونگ با عصبانیت گفت:

+جیمین اون دهن گشادتو ببند!

جیمین با چشمای پاپی شکلش به تهیونگ خیره شد و با ناراحتی گفت:

𝐌𝐲 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐋𝐨𝐯𝐞|✔︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora