بعد از تحویل جعبههای ماژیک و مکالمهی کوتاهی که با اون "جوجه معلم" داشت به طرف خونهش برگشت. امروز بد بیدار شده بود و مطمئن بود اگه دوباره نخوابه قراره تمام روز و با اخم و عصبانیت بگذرونه.
حینی که از حیاط مدرسه رد میشد دانشآموزهایی که فرمهای یکسان پوشیده بودن و اکثراً بیحوصله قدم میزدن رو نگاه میکرد.
باورش نمیشد تعطیلات تابستون به این زودی تمام شده و حالا مجبوره بازهم این موجودات پر سر و صدا رو تحمل کنه.
کلافه هوفی کشید و قدمهاشو تند تر کرد تا زودتر از اونها دور بشه. نیاز داشت قهوه بخوره و تا ساعت دو که مدرسه تعطیل میشه بخوابه.وارد آشپزخونهی کوچیکش شد و قهوه جوشو از داخل کابینت بیرون کشید و بعد از ریختن پودر قهوه و آب روی شعله گذاشتش.
ذهنش ناخوداگاه سمت شب قبل منحرف شد. وقتی که اون جوجه معلم با حرص در اتاقشو باز کرده بود و چانیول خودشو به خواب زده بود تا از حرف زدن باهاش امتناع کنه.
چهرهی عصبی و قرمز جوجه معلم خیلی دیدنی بود و چانیول زیرچشمی بهش نگاه میکرد. تمام تلاششو به کار برده بود تا جلوی خندیدنشو بگیره.
بدون اینکه متوجه بشه لبخندی زد و بلافاصله سرشو تکون داد تا به زمان حال برگرده و روی درست کردن قهوهی صبحگاهیش تمرکز کنه."آروم باش چانیول. آروم باش" زیر لب گفت و قهوه جوشو از روی اجاق برداشت و داخل فنجان خالی کرد.
از مزایای کوچیک بودن خونهش میشد به سریع پخش شدن بوی قهوه اشاره کرد. و چانیول عاشق این بو بود.بعد از سر کشیدن اون مایع تلخ وارد اتاق خوابش شد و فارغ از تمام دنیا روی تختش دراز کشید. مسلماً نمیتونست بعد از نوشیدن قهوه بخوابه. نهایتاً چند دقیقه دراز میکشید و بعد تمرینات فیزیوتراپشو انجام میداد. تحمل دانشآموزها برای یک سال طاقتفرسای دیگه از عهدهی چانیول خارج بود و میخواست به محض گرفتن گواهی سلامتش دوباره به ارتش بپیونده.
مشغول بالا پایین کردن چتهاش بود که ناخوداگاه وارد گروه مشترکش با کارکنان مدرسه شد. با یاداوری بیون بکهیون اعضای گروهو بالا پایین کرد تا اکانتشو پیدا کنه.
روی پروفایلش کلیک کرد و منتظر موند عکسش باز بشه.
جوجه معلم با اون موهای قهوهای بهم ریختهش و عینک گردی که به ترکیب صورتش میاومد جذاب شده بود و چانیول نمیتونست از نگاه کردن به اون عکس دست بکشه. شاید اون جوجه معلم اولین معلم جذاب و بامزهای بود که طی سی و سه سال زندگی دیده بود.
سر ذخیره کردن عکس چند دقیقه با خودش کلنجار رفت ولی در نهایت عکسشو ذخیره کرد و سریع از پروفایل بیون بکهیون خارج شد تا از عذاب وجدانش کم کنه. اصلاً مگه ذخیره کردن عکس بقیه کار اشتباهی محسوب میشد؟
چند دقیقه همونطور دراز کشید و زمانی که احساس کرد برای ادامهی روزش آمادهست از تخت پایین رفت و مشغول عوض کردن لباس خونگیش با گرمکن شلوار شد. تا الان حتماً زنگ کلاس خورده بود و هیچ موجود دوپای رو اعصابی در حیاط حضور نداشت و چانیول میتونست با خیال راحت دور زمین فوتبال بدوئه.
هدفنشو برداشت و بند کفشهای کتونیشو محکم کرد از خونه بیرون زد. آهنگ گوش دادن بهش کمک میکرد ذهنش خالی بشه و فقط روی مسیر دویدنش تمرکز کنه.
YOU ARE READING
𝐅𝐨𝐮
Fanfiction🥂FICTION: FOU/مست چانیول مرد ارتشی سی و دو سالهای که بعد از آسیب دیدگی کتفش در یکی از ماموریتها، بازنشست شد. و تصمیم گرفت باقی عمرشو به عنوان سرایدار بیاعصاب یه دبیرستان زندگی کنه. 🥂GENRE: کمدی، مدرسهای، روزمره، اسمات 🥂COUPLE: چانبک، کوکوی 🥂...