پنج روز آخر کارش به جایی رسیده بود که روی دیوار کنار تختش چوبخط میکشید تا زودتر تموم بشه و بتونه به سئول برگرده. حس میکرد دیگه برای این شغل هم مناسب نیست. کاش شغلی به اسم "پیش بکهیون موندن" وجود داشت. مطمئن بود میتونه در این حرفه پلههای ترقی رو طی کنه و به حد اعلی برسه.
یکی از سربازها وارد اتاقش شد و گفت فرماندهی کل یا همون پدرش میخواد ببینتش. چانیول بیحوصله از روی صندلی بلند شد و بعد از مرتب کردن فرمش، به طرف اتاق پدرش رفت.
بین راه بعضی از سربازها بهش احترام میذاشتن و سلام میکردن. بعد از چند بار در زدن و گرفتن اجازه وارد اتاق شد."بیا بشین" فرمانده پارک نیم نگاهی به چهرهی چانیول انداخت و بیحس لب زد. چانیول بدون حرف اضافهای جلو رفت و روبروی پدرش نشست.
"از همون روز اول که برگشتی میخواستم اینو بهت بگم" دست از خط خطی کردن کاغذهای روی میز برداشت. سرشو بالا آورد و به چشمهای پسرش زل زد "دیگه اون برق هیجانو توی چشمات نمیبینم چانیول. حس میکنم عشقتو نسبت به شغلت از دست دادی درسته؟" امیدوار بود جواب چانیول منفی باشه. ولی چانیول با شرمندگی سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد "متاسفم. نا امیدتون کردم"
"این حرفو نزن. من زمانی ازت نا امید میشم که توی چیزی که عاشقشی شکست بخوری. قبلاً عاشق جنگیدن و موقعیت الانت بودی. و هیچوقت شکست نخوردی. حالا که دیگه عاشقش نیستی لازم نیست بهش چنگ بزنی. دوباره بگرد دنبال عشقت. زندگی انسان یه ماجراجویی بزرگه پسرم. هیچوقت از تجربه کردن چیزهای جدید نترس" آقای پارک با لحنی پدرانه توضیح داد و برگهای که داخل کشوی پایینی میزش گذاشته بود و بیرون کشید و به دست چانیول داد.
"فردا تولدته. این پنج روز و برات رد میکنم. برگرد پیش دوستات و یه زندگی جدید و شروع کن. من همیشه ازت حمایت میکنم"
چانیول سرشو بالا گرفت و به برگهی توی دستش نگاه کرد. "من... ممنونم بابا" ناباورانه گفت. از روی صندلی بلند شد. چند بار پشت سر هم تعظیم کرد و بعد سریع از اتاق خارج شد و به طرف اتاق خودش دوید. دلش نمیخواست حتی یک ثانیه هم برای زودتر برگشتن از دست بده. هول هولکی با همکارا و سربازهای داخل راهرو خداحافظی کرد و به محض رسیدن به اتاق ساکشو از داخل کمد بیرون کشید و لباساشو بدون تا زدن داخل ساک پرت کرد. اهمیتی نداد که چند تا لباس جا نشدن. در واقع اون لحظه هیچی اهمیت نداشت.
بعد از چند دقیقه تلاش بالاخره تونست زیپ ساکشو ببنده. کفشاشو بپوشه و از پادگان بره بیرون. حتی با خودش فکر کرد که آیا میتونه از قدرت پدرش سوء استفاده کنه و یکی از ماشینهای ارتشو بگیره و بدون توقف تا آپارتمان بکهیون گاز بده یا نه. البته این موضوع فقط در حد یه فکر باقی موند. چون خیلی زود تونست بلیط اتوبوسشو بگیره و سوارش بشه. قبل از تاریک شدن هوا به سئول میرسید. اولین باری بود که دلش میخواست زودتر به مقصد برسه. چانیول عادت داشت به پنجرهی شیشهای اتوبوس نگاه کنه و در حین آهنگ گوش دادن از منظره روبروش که سریع عقب میرفت، لذت ببره. ولی در اون لحظه فقط چشماشو بست و تلاش کرد بخوابه تا زمان زودتر سپری بشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/275362364-288-k148378.jpg)
YOU ARE READING
𝐅𝐨𝐮
Fanfiction🥂FICTION: FOU/مست چانیول مرد ارتشی سی و دو سالهای که بعد از آسیب دیدگی کتفش در یکی از ماموریتها، بازنشست شد. و تصمیم گرفت باقی عمرشو به عنوان سرایدار بیاعصاب یه دبیرستان زندگی کنه. 🥂GENRE: کمدی، مدرسهای، روزمره، اسمات 🥂COUPLE: چانبک، کوکوی 🥂...