11🥂

2.3K 680 77
                                    

نمی‌دونست اگه چانیول قبول نمی‌کرد همراهش بیاد تا رسیدن ماشین، داخل تاکسی و در راهروی بیمارستان چطور رفتار می‌کرد. زانو‌های سستش توانایی سرپا نگه داشتنشو نداشتن و بکهیون تمام مدت به چانیول تکیه داده بود. نمی‌خواست گریه کنه. دکتر مادرش بعد از هر جلسه می‌گفت بالاخره اتفاق میفته ولی بکهیون هنوز آماده نبود.
بینیشو برای هزارمین بار با آستین هودی خیسش تمیز کرد. سردش شده بود ولی توی موقعیتی نبود که بتونه لباسشو عوض کنه.

چانیول رو دید که بدون هیچ اعتراضی روی یکی از صندلی‌های فلزی داخل راهرو نشسته و پاهاشو با ضرب خاصی تکون می‌ده. اون هم نگران مادرش بود؟ وقتی موبایلش زنگ خورد چانیول نگفت من حوصله مریض داری ندارم. یا نگفت خودت تنهایی برو؛ مریضی مادرت بهم ربط نداره. فقط با عجله کفش‌های شنی‌شو پوشید و دست بکهیونو گرفت و به طرف چادر دوید و شروع کرد به بستن وسایل. چانیول بدون اینکه بکهیون ازش درخواست کنه همراهش اومد. انگار می‌تونست حس کنه بکهیون بهش نیاز داره. از طرف دیگه واقعاً ترجیح می‌داد توی راهروی ساکت بیمارستان بشینه تا اینکه بین دانش‌آموز‌های دبیرستان سردرد بگیره.

خانوم شین با گونه‌های قرمزش هر چند دقیقه شروع به هق هق می‌کرد. پیرزن بیچاره که تقصیری نداشت! ولی مدام می‌گفت باید بیشتر مراقبش می‌بودم.

بالاخره بعد از چند ساعت دکتر مادرش از اتاق عمل بیرون اومد. ماسک صورتشو برداشت. می‌دونست باید زودتر حرف بزنه چون چهره‌ی درمونده‌ی بکهیون نشون می‌داد اصلاً حوصله‌ی مقدمه چینی نداره.

"عمل موفقیت آمیز بود. ولی مادرتون وقت زیادی نداره" با شرمندگی گفت و از کنارش رد شد.
دیگه بیشتر از این نمی‌تونست در برابر توده‌ی دردناکی که ته حلقش گیر کرده بود مقاومت کنه. کنار چانیول نشست. امیدوار بود ایندفعه مسخره‌ش نکنه.
"حالم خوب نیست پارک" با بغض گفت و سرشو روی شونه‌ی چانیول گذاشت. این حرفو زده بود تا چانیول مسخره‌ش نکنه. و اجازه بده نامرئی باشه تا بتونه گریه کنه. نه اینکه دستشو بگیره و محکم فشار بده و کنار گوشش زمزمه کنه "من پیشتم."
به هیچ‌وجه انتظارشو نداشت!
در موقعیتی نبود که بتونه جمله‌ی چانیولو درک کنه. فقط به عنوان یه همدردی ساده در نظر گرفتش و پارچه‌ی لباس چانیولو با اشک‌هاش خیس کرد.
چند دقیقه بعد خانم بیون و از اتاق عمل بیرون آوردن. بکهیون سریع از روی صندلی بلند شد و جلوی تخت مادرش ایستاد. "بین اینهمه لوله و دستگاه... بازم زیبا بنظر می‌رسی" دست بی‌جون مادرشو فشار داد و با بغض گفت.
اجازه ندادن بیشتر از این با مادرش حرف بزنه. چانیول کنارش ایستاد و دست بکهیونو گرفت. اون حرف زدن بلد نبود ولی می‌خواست حال بکهیون خوب باشه. اینطوری دیدنش مثل شکنجه بود!

کمکش کرد روی صندلی بشینه و کنارش نشست. بکهیون سرشو پایین انداخته بود. انگار منتظر بود یه نفر از آسمون پایین بیاد و خبر بهوش اومدن مادرشو برسونه و توی هوا به اکلیل تبدیل بشه.

𝐅𝐨𝐮Where stories live. Discover now