END🥂

2.8K 736 189
                                    

تشنگی به تک تک سلول‌های حلقش نفوذ کرده بود و به سختی می‌تونست آب دهنشو قورت بده. بی‌حوصله چشماشو باز کرد و سرشو از زیر پتو بیرون آورد. پتو؟ هیچ خاطره‌ای از این پتو به یاد نداشت. داخل اتاقش خودش بود. ولی چطوری؟

پتو رو کنار زد و از روی تخت بلند شد. سر درد عجیبی داشت. انگار به هر طرفی که می‌چرخید یا سرشو تکون می‌داد یک نفر با چکش روی جمجمه‌ش می‌کوبید.

انتظار داشت حداقل بکهیون کنارش خوابیده باشه. اون دیشب ادعای واقعی بودن می‌کرد. با نا امیدی به سمت خالی تخت نگاه کرد. خبری از بکهیون نبود.

"شاید واقعاً یه خیال بود" نا‌ امیدانه لب زد و به طرف در رفت. چشمش به آیینه قدی گوشه‌ی اتاق که انعکاس تصویرشو نشون می‌داد افتاد. پشت به آیینه ایستاد. می‌تونست رد ناخون‌های مجهولی رو روی پوست کمرش ببینه. کمی سوز داشت. سرشو تکون داد و از اتاق خارج شد. باید یه چیزی می‌خورد و به زندگی برمی‌گشت. مثلاً تولدش بود.

"اگه دیشب واقعی بود... پس بکهیون چرا رفت؟ باید پیشم می‌موند!"

"شاید از من خوشش نیومده"

"نکنه مجبورش کردم باهام بخوابه؟"

"یعنی بهش تجاوز کردم؟"
مدام از خودش سوال‌های بی‌جوابی می‌پرسید. چشمش به قوطی قهوه‌ی داخل کابینت افتاد. خیلی وقت بود که حتی بهش فکر هم نمی‌کرد. چند روز زندگی با بکهیون باعث شد بتونه قهوه رو ترک کنه و سر درد نداشته باشه.

از اونجایی که تقریبا یک ماه خونه نبود انتظار نداشت وقتی در یخچالو باز می‌کنه با پاکت شیری که دو روز تا انقضاش مونده روبرو بشه. یعنی بکهیون اینارو گذاشته بود؟ ناخوداگاه لبخندی روی صورت پف کرده و خوابالودش شکل گرفت. از طرفی واقعاً از بکهیون ممنون بود که رفته و این چهره‌ی داغون سر صبحشو ندیده. حتی خودش هم نمی‌خواست بیشتر از پنج ثانیه‌ داخل آیینه نگاه کنه.

پاکت شیرو بیرون کشید و لیوانی از داخل کابینت برداشت. اگه چند ماه پیش بهش می‌گفتن قراره یه روزی در آینده شیرو داخل لیوان بریزی و بخوری، به هیچ‌وجه باور نمی‌کرد. چانیول تنها زندگی می‌کرد و دلیلی نداشت لیوان اضافه‌ای کثیف کنه در حالی که می‌تونست از دهانه‌ی بطری سر بکشه.

ولی الان داشت شیر و داخل لیوان می‌ریخت چون بکهیون هم قرار بود از این پاکت، شیر بخوره. و مدتی می‌شد که قبل از انجام هر کاری به اون مرد کوچک فکر می‌کرد.

خیلی عالی می‌شد اگه خاطرات بیشتری از شب قبل رو به یاد می‌آورد. مثلاً اینکه چقدر جلوی بکهیون آبرو ریزی کرده یا چقدر هول بنظر می‌رسیده.
اون تمام مدت آشناییش با جوجه معلم و اخم کرده بود. دلش نمی‌خواست تمام ابهتش بخاطر چند بطری سوجو از بین رفته باشه. دقیقاً برای همین عوارض بود که حالش از نوشیدنی‌های الکلی بهم می‌خورد. دیگه هیچ‌وقت سمتشون نمی‌رفت!

𝐅𝐨𝐮Donde viven las historias. Descúbrelo ahora