روز اول مدرسه بارون میبارید. بکهیون مطمئن بود که کائنات دست به دست هم دادن تا اون بفهمه که برای این مدرسه مناسب نیست. وگرنه هیچ دلیل دیگهای نمیتونست گِلی بودن لباسها و کفشهاش و بادمجون بنفش رنگ روی گونهشو توجیه کنه.
تلاش میکرد با فکر کردن به خاطرات خوب انرژی منفی روز اول مدرسه و از وجودش دور کنه.
به در ورودی مدرسه که رسید چند ثانیه مکث کرد و نفس عمیق کشید. روبروی شیشهی یکی از ماشینهای مدل بالا ایستاد و حالت موهاشو درست کرد. با این ظاهر افتضاح میخواست روز اول کاریشو شروع کنه.
موهای نمدارشو از روی پیشونی بالا زد و کاپشن خیسشو در آورد. یکم بهتر شد.
دانشآموزها حق داشتن موقع دویدن به بکهیون تنه بزنن. چون همه فکر میکردن اون هم مثل خودشون یه دانشآموزه. و نهایتاً سال دومی باشه. و با اون ظاهر خیس و پلاسیده که مثل بازندهها راه میرفت؛ کی حاضر میشد فرصت مسخره کردن همچین شخصی رو از دست بده؟قبل از ورود به دفتر دبیران انتظار نداشت از همه کوچکتر باشه. معاون مدرسه -آقای کیم- به محض دیدن بکهیون از روی صندلی راحتی چرخدارش بلند شد و با خوشرویی گفت "شما دانشآموز انتقالی امسال ما هستین درسته؟ آقای کیم؟"
و بکهیون فقط تونست دهنشو باز و بسته کنه و "نه" آرومی رو از بین لبهاش خارج کنه.
میخواست شناسنامهشو مثل پلاکارد دستش بگیره و داد بزنه "من یه مرد بالغ بیست و شش سالهم."
هر چند خودش هم سه سال پیش به این نتیجه رسیده بود که هنوز در چهرهی دوران ابتداییش مونده و هورمونهای رشد بدنش با بلوغ آشنایی ندارن. فقط نمیخواست اونو با دانشآموزا اشتباه بگیرن.بعد از معرفی خودش به عنوان دبیر ورزش میتونست رگههای تعجبو در چشمهای بقیه ببینه. اینقدر عجیب بود؟
درسته که از لحاظ چهره، جوون تر بنظر میرسید ولی حاضر بود شرط ببنده عضلاتی که زیر پیرهن و شلوارش مخفی کرده چند برابر عضلات تمام حاضرین توی اون اتاقه.
مخصوصاً آقای لی با اون شکم برامدهش.
نگاهی به ساندویچ همبرگر پر پنیرش انداخت و بی هیچ حرفی روی صندلی خودش نشست.
از زمانی که دانشآموز بود از روز اول مدرسه خوشش نمیاومد. باید چند ساعت توی صف میایستاد و به تراوشات ذهنی مدیر احمقشون گوش میداد و در آخر با انجام یک سری کارهای نمادین مثل ادای احترام و خوندن سرود ملی از در ورودی سالن رد میشد و با پاهای خسته به طرف کلاسش میرفت. الان هم همین بود. تنها تفاوتش این بود که قبلاً به مدیر و معلماش فحش میداد ولی الان به عنوان یک معلم باید فحش میخورد.معاون خوش صحبت -آقای کیم- به تک تک دبیرها گفته بود یه متن چند خطی برای سخنرانی آماده کنن و بکهیون از بچگی در انشاء ضعیف بود. کل متنش به پنج جمله هم نمیرسید. نیم ساعت تا شروع مراسم وقت داشت. خودکارشو از داخل کیفش بیرون کشید و مشغول نوشتن شد. نوشتن و خط زدن! واقعاً در این مورد بیاستعداد بود.
YOU ARE READING
𝐅𝐨𝐮
Fanfiction🥂FICTION: FOU/مست چانیول مرد ارتشی سی و دو سالهای که بعد از آسیب دیدگی کتفش در یکی از ماموریتها، بازنشست شد. و تصمیم گرفت باقی عمرشو به عنوان سرایدار بیاعصاب یه دبیرستان زندگی کنه. 🥂GENRE: کمدی، مدرسهای، روزمره، اسمات 🥂COUPLE: چانبک، کوکوی 🥂...