7🥂

2.4K 792 82
                                    

بعد از شنیدن صدای در یواشکی از اتاقش بیرون اومد. هنوز متوجه عمق فاجعه نشده بود و نمی‌دونست چه تصمیم بزرگی گرفته. اون خودش به یه نفر احتیاج داشت تا بهش بگه چه کاری غلطه و چه کاری درسته. اونوقت چطور می‌تونست به عنوان برادر بزرگتر از یه نفر حمایت کنه و مواظبش باشه.
با هر قدمی که به سمت کاناپه گرم هالش برمی‌داشت بیشتر به جوانب و شاخه‌های متعدد تصمیمش فکر می‌کرد. در واقع چانیول اصلاً فکر کردن بلد نبود. ولی هر چند ثانیه یک موضوع مرتبط با "برادر بزرگتر شدن" داخل سرش چشمک می‌زد و ذهنشو مشغول می‌کرد.
در این چند دقیقه بیشتر از هزار بار از خودش پرسیده بود "حالا باید چه غلطی بکنم؟" از طرفی خوشحال بوده که تهیونگ اونو به عنوان یه انسان بالغ قبول داره و از طرفی ناراحت بود که اون در واقع یه انسان بالغ نیست. و تهیونگ اشتباه کرده. چانیول فقط مجبور بود قد بکشه و بزرگ بشه. وگرنه هنوز هم با دیدن لگو‌های رنگارنگ یا ماشین کنترلی ذوق می‌کرد. البته که این ذوق، زیر‌پوستی بود و هیچکس نباید در موردش می‌فهمید.
سینی روی میزو برداشت و به طرف آشپزخونه رفت. و ظرف‌هارو داخل سینک خالی کرد و دقیقه‌ی بعد یادش نمی‌اومد چرا به آشپزخونه اومده.
صدایی از قسمت منفور مغزش داد می‌زد "تمام دانش‌آموز‌ها سمی‌ان. حتی اون موش مظلوم!"
ولی خودش با اخم جواب خودشو می‌داد "چطور دلت میاد در مورد تهیونگ همچین حرفی بزنی؟"

بی‌توجه به ظرف‌های کثیف داخل سینک به هال برگشت و روی کاناپه‌ی سه نفره دراز کشید. دلش می‌خواست زمان به چند دقیقه قبل برگرده و تحت هیچ شرایطی دهنشو به جمله‌ی "باشه من هیونگت می‌شم" باز نکنه. چانیول از مسئولیت پذیری متنفر بود!

با کلافگی موبایلشو از جیب پشتی شلوار گرمکنش بیرون کشید و وارد گوگل شد. و با جدیتی که حتی گوگل هم باورش نمی‌شد تایپ کرد "چگونه‌ هیونگ خوبی باشیم؟"

"دروغ نگوییم. تحت هر شرایطی از برادر خود دفاع کنیم. پشتش باشیم"
با بی‌حوصلگی مقاله‌های یکی از سایت‌های نامعتبرو بالا پایین می‌کرد.

"ماجرا‌های من و داداش شیرین قند عسلم!" با لحن مضحکی از روی تیتر خوند.
نمی‌فهمید به چه دلیلی پایین‌تر رفت تا ادامه‌شو بخونه. یک خط اضافه‌تر خوند و بلافاصله از صفحه خارج شد. گوگل قرار نبود بهش کمکی کنه. با حرص موبایلشو روی میز پرتاب کرد و سائد دست سالمشو روی پیشونی‌ش گذاشت و چشم‌هاشو بست. امروز تمرین‌های فیزیوتراپشو انجام نداده بود. جدیداً خیلی بی‌برنامه زندگی می‌کرد. کاش می‌تونست کمی ذهنشو آزاد کنه.

بکهیون می‌خواست بعد از مدرسه دوباره تهیونگو ببینه. مطمئن نبود حالش بهتر شده یانه. ولی وقتی دبیر ریاضی سال دومی‌ها -آقای کیم- قبل از رفتن بهش گفت تهیونگ سر کلاسش حاضر شده کمی خیالش راحت شد. فردا دوباره می‌دیدش.
کوله‌ی اسپرتشو روی دوشش انداخت و با قدم‌هایی خسته از مدرسه خارج شد. نمی‌دونست چند شبه که نتونسته درست بخوابه و امیدوار بود امشب یکی از اون شب‌ها نباشه. با یاداوری اینکه هر ساعتی که از نبودنش می‌گذره روی حقوق پرستار مادرش اضافه می‌شه قدم‌هاشو تندتر برداشت و به محض رسیدن به اتوبوس نفسشو بیرون داد. دویدن براش عادی بود ولی ترس خالی شدن جیبش نفسشو بند آورده بود.
روی یکی از صندلی‌های اتوبوس شهری نشست و سرشو به شیشه‌ی نسبتاً کثیف اتوبوس تکیه داد.

𝐅𝐨𝐮Where stories live. Discover now