مدارس از فردا باز میشدند. و این یعنی آرامش چند ماههش از بین میرفت. اینطور نبود که از دانشآموزها متنفر باشه.
در واقع حالش از دانشآموزها بهم میخورد. اونها خود شیاطین روی زمین بودن. اگر میخواست با سه صفت توصیفشون کنه بدون مکث داد میزد پر سر و صدا، دردسر ساز و لوس!
بدش نمیاومد اگه یکی از اون شیاطینو گوشهی حیاط گیر میآورد و تا میتونست کتک میزد.دانشآموزهای سال آخر قابل تحمل تر بودن. سرشون توی کتاب بود و از کلاس بیرون نمیاومدن. ولی سال اولیها...
چانیول سایه تک تکشونو با تیر میزد.حینی که زیر لب به اسامی معدودی که توی ذهنش مونده بود فحش میداد کلاسهارو بررسی کرد.
"دوران ما مدرسهها اینقدر بزرگ نبودن!" با حرص گفت.
باتری چراغ قوهش رو به زوال بود. اینو میتونست از چشمک زدنش متوجه بشه. چند باری با کف دست به سطح زیرین چراغ قوه کوبید. اگر چراغ قوه زبون داشت صد در صد ناله میکرد "هی من توی این دبیرستان درس نمیخونم. چرا حرصتو سر من خالی میکنی؟" ولی چراغ قوه زبون نداشت.سال گذشته به این نتیجه رسیده بود که بحث کردن با دانشآموزهای زبون نفهم به مراتب سختتر از خنثی کردن بمبهای دستساز کره شمالیه. پس هیچوقت باهاشون بحث نمیکرد. چون اعصابشو نداشت. و اینکه مطمئن بود قرار نیست برندهی بحث باشه.
از پلههای ورودی پایین اومد و به طرف سالن ورزشی حرکت کرد. این مدرسه خیلی بزرگ بود. و چانیول با هر قدمی که بر میداشت به مساحت ذکر شده فحش میداد. بعد از چند دقیقه به سالن رسید. صدای قدم زدنش در فضا میپیچید. و چراغ قوهی بیجونش نمیتونست روشنایی زیادی رو برای چک کردن فراهم کنه.
با دوباره چشمک زدن چراغ قوهش هوفی کشید. کلافه شده بود. چرا فقط لامپهای سالنو روشن نمیذاشتن؟
چراغ قوه بعد از هجده ماه نور افشانی مفید برای همیشه خاموش شد. و حتی ضربههای کاری چانیول هم کمکی به احیای باتریش نکرد.
تاریکی کور کنندهای حاکم فضای سالن شده بود و چانیول حتی نمیتونست جلوی پاهاشو ببینه. و از شانس خوبش مطمئن بود که قراره گودالی به عمق ده_دوازده متر جلوی پاهاش ظاهر بشه.
کورمال کورمال دستشو به دیوار چسبونده بود و راه میرفت. تمام حواسشو روی حس لامسهش متمرکز کرده بود تا بتونه جون سالم بدر ببره.
با شنیدن صدای برخورد چیزی به سطح زمین مثل برق گرفتهها ایستاد. "صدای توپ بود؟" با تعجب پرسید. و تلاش کرد جایی مخفی بشه. ولی اون همین الانشم توی تاریکی مخفی شده بود.سعی کرد اون صدارو فراموش کنه ولی چند ثانیه بعد دوباره تکرار شد. و ایندفعه نالهی ضعیفی هم پشت سرش شنیده شد. اونجا یه آدم بود؟
پاورچین پاورچین از گوشهی سالن حرکت کرد. تا به منبع صدا نزدیک تر بشه. موبایلشو در آورد و چراغ قوهشو روشن کرد. چرا تا الان به ذهنش نرسیده بود؟ دهنشو باز و بسته کرد تا جواب خودشو بده. ولی... جوابی نداشت!
YOU ARE READING
𝐅𝐨𝐮
Fanfiction🥂FICTION: FOU/مست چانیول مرد ارتشی سی و دو سالهای که بعد از آسیب دیدگی کتفش در یکی از ماموریتها، بازنشست شد. و تصمیم گرفت باقی عمرشو به عنوان سرایدار بیاعصاب یه دبیرستان زندگی کنه. 🥂GENRE: کمدی، مدرسهای، روزمره، اسمات 🥂COUPLE: چانبک، کوکوی 🥂...