9🥂

2.3K 753 155
                                    

چانیول جدید بود. هر بار که تلاش می‌کرد مثل معاون کیم یا آقای لی شکم گنده بی‌توجه از کنارش رد بشه صدایی توی ذهنش پخش می‌شد. صدایی مثل "هی صبر کن. تو باید منو کشف کنی. می‌دونی که من جذابیت‌های زیادی دارم."

بکهیون نمی‌تونست از کنارش رد بشه. باید منتظر می‌موند تا چانیول بی‌اعصاب لبخند بزنه و بعد از گوشه‌ای به صورت نامحسوس وارد قلبش بشه. برای بکهیون آسون بود. اون به راحتی وارد قلب آدم‌ها می‌شد.

با همین افکار بهم ریخته در ورودی آپارتمانشو باز کرد و بر اساس روتین هر روزه‌ش مزد پرستار مادرشو داد. وارد حموم شد و پاهاشو با آب سرد شست. لباس‌های ورزشی و عرق‌کرده‌شو داخل سبد انداخت و روی تخت مادرش دراز کشید و از پشت بغلش کرد. و خوابید.

مدت زیادی از آشناییش با سرایدار بی‌اعصاب مدرسه نمی‌گذشت ولی چانیول ذهنشو مشغول کرده بود. اونقدر مشغول که بکهیون باید التماسش می‌کرد تا چند ساعت برای خوابیدن تنهاش بذاره.
باید تمام ذهنشو تخلیه می‌کرد تا وسط زنگ کلاس از بالای نرده‌ها نپره و روی کاناپه‌ی همیشه بهم ریخته‌ی چانیول دراز نکشه و در مورد هر موضوع بی‌ربطی حرف نزنه.

"من فقط دلم می‌خواد اینجا بشینم و هیچی نگم. بخاطر تو نیست. از فضای خونه‌ت خوشم میاد. می‌دونی وقتی اینجام ذهنم باز تر می‌شه. ولی وقتی بیرونم برای اینجا اومدنم لحظه شماری می‌کنم. بازم می‌گم بخاطر تو نیست. فقط از این بوی قهوه‌ی مونده، از گرمای مطلوب هال خونه‌ت، از رامیون‌های تندت، و از پتوی چهارخونه‌ای که بعضی شب‌ها بهم قرضش می‌دی.. چیزایین که دلم می‌خواد تا ابد داشته باشمشون. بازم می‌گم بخاطر تو نیست! تو حوصله سر بری. با اینکه همیشه به حرف‌هام گوش می‌دی. با اینکه دروغ می‌گی بیسکوئیت‌های شکلاتیت چاقم نمی‌کنه. با اینکه کمکم می‌کنی وسایلو جابجا کنم... ولی حوصله سر بری. شاید اگه یکم مهربون تر باشی اونوقت تمام این چیزا بخاطر تو باشه. بخاطر تو صبح زودتر از خواب بیدار شم تا بتونم دوش بگیرم و موهامو خشک کنم. به جای گرمکن شلوار هر روزم یه لباس مرتب بپوشم تا از نظرت جذاب باشم. ولی نه. من بخاطر بوی قهوه خونه‌تو دوست دارم و اصلاً هم اهمیتی نداره که من از قهوه متنفرم. بهرحال از تو هم همچین خوشم نمیاد!"
تمام شب با چانیول خیالی که داخل ذهنش گیر انداخته بود بحث می‌کرد و هزار تا دلیل می‌آورد که هیچ علاقه‌ای بهش نداره.

با تکون خوردن مادرش حلقه‌ی دستشو باز تر کرد. "مگه خودت تخت نداری که هر روز میای پیش من می‌خوابی بچه؟" خانوم بیون چرخی زد و با دست ضعیفش بکهیونو به خودش چسبوند.

"تخت دارم. ولی تو که روی تختم نیستی" با لحن خوابالودی گفت. می‌تونست رگه‌های نوری که کم کم جون می‌گرفت و از پنجره‌ی کوچیک اتاق مادرش ببینه.

"بهم بگو. می‌تونم پریشونیتو حس کنم" خانوم بیون انگشت‌های لرزانشو لای موهای نرم بکهیون برد و مشغول نوازش کردنشون شد.

𝐅𝐨𝐮Where stories live. Discover now