12🥂

2.2K 706 30
                                    

انگار یه چیزی پشت پلکش حرکت می‌کرد. ثانیه‌ای بیدار شد و چشم‌هاشو باز کرد. نور سفید سقف راهروی بیمارستان بود. پیشونیش تیر می‌کشید و می‌تونست چسبندگی خون خشک شده روی پوستشو حس کنه. دوباره چشم‌هاشو بست. سر و صدا و همهمه اونقدری زیاد بود که کسی متوجه‌ی تکون خوردن پلک‌های سنگینش نشه.

می‌شنید که پدرش با لحن نگرانی حرف می‌زنه. نمی‌دونست با کی. چرا ادا در می‌آورد؟ از کی تا حالا به حال و روز تهیونگ اهمیت می‌داد؟
تختش ساکن شده بود و دیگه حرکت نمی‌کرد. از زیر پلک‌های نیمه بازش می‌دید که چند نفر کنار تختش ورجه وورجه می‌کنن. بوی تند اتانول سردردشو بیشتر می‌کرد.
متوجه شد که سوزنی رو وارد پوستش کردن. چهره‌شو از درد جمع کرد. انگار بعدش نوبت بخیه بود.
نمی‌دونست این‌دفعه چقدر طول می‌کشه تا دوباره سرپا شه.
از زیر چشم به پدرش نگاه کرد. انگار منتظر بود زودتر بهش بگن حال پسرت خوبه و اون بره به کار‌هاش برسه.

تاثیر اون آمپول بود یا ضربه. دوباره خوابید و این بار وقتی بیدار شد جونگکوکو کنار تختش دید. سرش باند پیچی شده بود. احساس گیجی و حالت تهوع داشت. خواست دستشو تکون بده ولی متوجه شد جونگکوک دستشو گرفته.

"هی؟" از گرفتگی صداش تعجب کرد. آب دهنشو قورت داد و دوباره صداش کرد "کوک؟" انگار پسر کنارش روی صندلی خوابش برده بود. دستشو کمی تکون داد تا آزادش کنه. جونگکوک  سریع چشم‌هاشو باز کرد. خسته بنظر می‌رسید.
"بهوش اومدی" با لحنی خبری گفت و دستشو کشید.

"از کجا خبردار شدی؟" روی تخت نشست و به دیوار پشتش تکیه داد. حالا که فکر می‌کرد اونقدرها هم آسیب ندیده بود.

"بهت زنگ زدم و پدرت جواب داد و گفت بیام بیمارستان" تلاش می‌کرد بی‌حس بنظر برسه. ولی تهیونگ متوجه خشم درون جونگکوک می‌شد.

"ممنونم که اومدی" سرشو پایین انداخت و به آرومی زمزمه کرد. کاش دستشو از دست جونگکوک جدا نمی‌کرد. به اون امنیت نیاز داشت. می‌خواست حس کنه یه نفر کنارشه.

"می‌خوای دوباره برگردی پیشش؟" با حرص پرسید. ایندفعه تلاشی برای پنهان کردن خشمش نکرد.

تهیونگ سرشو به نشونه منفی تکون داد‌. با انگشتاش ور می‌رفت و در مورد حرفی که می‌خواست بزنه دو دل بود.

"می‌تونی... بری خونه‌مون و چند تا وسیله برام بیاری؟"

جونگکوک یکی از ابروهاشو بالا انداخت "چی برات بیارم؟"

"پشت تختم یه کمد هست. وسایل داخل اونو می‌خوام. همیشه مجبور بودم از دست پدرم قایمشون کنم. برای همین اونجا گذاشتمشون"

"برات میارم. می‌خوای چیکار کنی؟" دوباره دست تهیونگو گرفت و مشغول نوازش کردنش شد.

"انتقام. گفته بودی من می‌تونم روزگار پدرم باشم آره؟" لبخندی زد و به دست‌های بهم چفت شده‌شون نگاه کرد. در اون لحظه فقط به همین نیاز داشت. دلگرمی!

𝐅𝐨𝐮Where stories live. Discover now