شب قبل چانیول بکهیونو به آپارتمانش رسونده بود و در کمال تعجب به غرغرهای مداوم بکهیون اهمیتی نداد و ازش نخواست خفه شه. بکهیون اون شب، شبهای قبل و -شاید- شبهای بعد میتونست برای چانیول غر بزنه و به همه چیز فحش بده. سرایدار بیچاره دیگه تقریباً به این وضعیت عادت کرده بود. بکهیون صبح از خواب بیدار میشد و شروع میکرد به غر زدن و این روال تا زمانی که دوباره به خواب بره ادامه داشت. باید عادت میکرد!
تنها به مدرسه برگشت. دلش برای سکوت خونهی کوچیکش که بوی قهوه به راحتی همهجاش پیچیده میشد تنگ شده بود. کتشو با حرص در آورد و به گوشهای نامعلوم پرت کرد و روی کاناپه دراز کشید. اینقدر این چند روز ازش انرژی گرفته بود که حالا زندگی کنار دانشآموزهارو ترجیح میداد! خب نه دقیقاً کنارشون... ولی با فاصلهی چند کیلومتری مشکلی نداشت.
دلش نمیخواست بکهیونو تنها بذاره. ولی بودنش در اتاقی دور از بکهیون چه فایدهای داشت؟ در هر صورت فقط صبح میتونست ببینتش. بکهیون اصرار داشت روی تخت مادرش بخوابه و چانیول نمیتونست مانعش بشه. اصلاً چانیول کی بود که بخواد مانع تصمیمات بکهیون بشه؟ از این سردرگمی و رابطهی نصفه نیمهای که با بکهیون داشت خوشش نمیاومد. اونها دوست هم بودن؟ همکار هم بودن؟ آشنای هم بودن؟
با سی و سه سال سن هنوز نمیتونست روی روابطش برچسب بزنه و این کلافهش میکرد.البته فقط برای بکهیون با این مشکل مواجه شده بود. اون سربازهای زیادی داشت و برای دستهبندی توی ذهنش میگفت "این سرباز منه." یا در مورد همکاراش میگفت "این همکار منه." ولی در مورد بکهیون فقط میتونست بگه "این... بکهیون منه." انگار بکهیون بودن خودش یه برچسب جداگانه بود و هرکسی نمیتونست بکهیونِ چانیول باشه.
با سرهم کردن جملهای که در نهایت به مالک بکهیون بودن ختم شد آهی کشید و چشماشو چرخوند "خفه شو احمق" به خودش گفت و تلاش کرد بکهیونو از ذهنش بیرون کنه. واقعاً امیدوار بود اون شب بخوابه. حتی به فکرش نرسید که جای بدی رو برای خوابیدن انتخاب کرده. بکهیون چطوری روی این کاناپه خوابش میبرد؟ "لعنت بهت بیون بکهیون از ذهنم گمشو بیرون" ملتمسانه نالید و کوسنی رو به سرش کوبوند. شاید اینطوری ضربه مغزی میشد و مدتی بکهیونو فراموش میکرد. مدتی برای همیشه.
بعد از چند ساعت غلت زدن ناامیدانه بلند شد. خورشید طلوع کرده بود و چند دقیقهی دیگه دانشآموزها میرسیدن. باید برمیگشت پیش بکهیون.
نفسشو با کلافگی بیرون فرستاد و به طرف آشپزخونه رفت تا برای خودش قهوه درست کنه. چند روز از آخرین باری که تونسته بود در آرامش قهوه بخوره میگذشت. بکهیون یک بار بهش گفته بود قهوه مزهی زهرمار میده پس مطمئن بود نمیتونه در آپارتمان بیون قهوه پیدا کنه.
چند دقیقه بعد میتونست سر و صدای دانشآموزهارو بشنوه. درسته اون موشهای عوضی شلوغ و پر سر و صدا بودن. ولی هیچوقت سر صبح جیغ نمیکشیدن!
دستی به موهای نامرتبش کشید و از خونهش بیرون زد. دانشآموزها دور حلقهای فرضی ایستاده بودن و بلند بلند حرف میزدن.
![](https://img.wattpad.com/cover/275362364-288-k148378.jpg)
YOU ARE READING
𝐅𝐨𝐮
Fanfiction🥂FICTION: FOU/مست چانیول مرد ارتشی سی و دو سالهای که بعد از آسیب دیدگی کتفش در یکی از ماموریتها، بازنشست شد. و تصمیم گرفت باقی عمرشو به عنوان سرایدار بیاعصاب یه دبیرستان زندگی کنه. 🥂GENRE: کمدی، مدرسهای، روزمره، اسمات 🥂COUPLE: چانبک، کوکوی 🥂...