دو روزی میشد که به خونهی جونگکوک اومده بود.
جونگکوک بهش اجازه داد روی تخت بخوابه و خودش روی زمین تشک پهن میکرد. و بخاطر بدخوابیش تا صبح غلت میزد.جونگکوک بهش گفته بود که فعلاً فقط بخاطر اینکه مریضه میتونه از تختش استفاده کنه و به محض خوب شدنش از تخت پایین میندازتش.
نمیدونست پدر و مادر جونگکوک چیکارهن که اون داخل همچین خونهای و تنها زندگی میکنه.
فردا میخواست بالاخره روبروی پدرش بایسته. چالش بزرگی بود و تهیونگ امیدوار بود بتونه از پسش بر بیاد. از فکر کردن به واکنش پدرش خسته شده بود. نمیتونست ذهنشو آزاد کنه و چند ساعتی بخوابه.
با کلافگی پتو رو کنار زد و از اتاق بیرون رفت. جونگکوک روی کاناپه لم داده بود و با موبایلش ور میرفت. پاهاشو هل داد و کنارش نشست "چیکار میکنی؟" با بیحوصلگی پرسید."چرا بیداری؟" جونگکوک موبایلشو قفل کرد و روی شکمش گذاشت. نمیخواست تهیونگ فکر کنه جونگکوک حواسش به مکالمه نیست.
"خوابم نمیبره. بنظرت فردا چی میشه؟" خودشو کنار جونگکوک جا داد.
"اگه تونستی کاری کنی که دلت خنک بشه بهم زنگ بزن میام دنبالت و بعد تصمیم میگیرم که آیا لیاقت همخونه شدن با منو داری یا نه"
تهیونگ احساس میکرد جونگکوک بیشتر از خودش برای فردا هیجان زدهست."تو چرا تنها زندگی میکنی؟" با کنجکاوی پرسید.
"پدر و مادرم اینجا نیستن"
"کجان؟" سرشو کج کرد و به چشمهای جونگکوک خیره شد.
"نمیدونم. شاید یه جای خوب شاید یه جای بد. عموم سرپرستمه"
"اوه. متاسفم" دوباره سرشو پایین انداخت. انتظار نداشت جونگکوک یتیم باشه. اون خیلی قوی بنظر میرسید.
"متاسف نباش. تو که پدر داری چه گلی به سرت مالیدی؟ والدین ریدهن. هیچی از بچه داری نمیدونن و فقط برای یدک کشیدن اسم پدر و مادر یکی رو وارد این دنیای حال بهم زن میکنن و آیندهشو به گا میدن." با حرص گفت. کمرشو صاف کرد و به پشتی کاناپه تکیه داد. نمیتونست در اون حالت جدی حرف بزنه "جدی میگم. من حالم خوبه. توام باید یاد بگیری وابستهشون نشی. اونا هستن تا آرزوهاتو نابود کنن"
"چون ما از پدر و مادر شانس نیاوردیم دلیل نمیشه تمام پدر و مادرها بد باشن"
"پدر و مادر خوب وجود نداره. خوبها بچه به دنیا نمیارن تهیونگ! آدمها فقط میخوان عقدهی نرسیدن به آرزوهاشونو به یکی دیگه تحمیل کنن و چه راهی بهتر از بچه آوردن؟"
"ولی من مادرمو دوست داشتم. اون بینقص بود" تهیونگ زمزمه کرد.
"بینقص؟ الان کجاست؟ میبینی... اون تنهات گذاشته تا توی این دنیا بپوسی! بنظرت این کار یکم ظالمانه نیست؟ با وجود اینکه میدونی یه روزی قراره بمیری بچتو به دنیا میاری و بهش عشق میدی و توی گوشش حرفهای قشنگ میزنی و بزرگش میکنی. ولی یدفعه زمانت تموم میشه و مجبوری ترکش کنی و بین آدمهای تنهای دیگه تنهاش بذاری!" از روی کاناپه بلند شد و به طرف اتاق رفت و با یه هودی اورسایز برگشت.
YOU ARE READING
𝐅𝐨𝐮
Fanfiction🥂FICTION: FOU/مست چانیول مرد ارتشی سی و دو سالهای که بعد از آسیب دیدگی کتفش در یکی از ماموریتها، بازنشست شد. و تصمیم گرفت باقی عمرشو به عنوان سرایدار بیاعصاب یه دبیرستان زندگی کنه. 🥂GENRE: کمدی، مدرسهای، روزمره، اسمات 🥂COUPLE: چانبک، کوکوی 🥂...