8🥂

2.5K 758 82
                                    

حدود چهار هفته از باز شدن مدارس گذشته بود و اولین امتحان ماهانه چند دقیقه دیگه شروع می‌شد.

تهیونگ و جونگکوک با بی‌حس ترین حالت روی نیمکت دونفره‌ی گوشه‌ی حیاط که به تازگی کشفش کرده بودن می‌نشستن و به درس خوندن بقیه نگاه می‌کردن. قرار بود ته اینهمه درس خوندن چی بشه؟

"بنظرت بازم قراره کتک بخورم؟" دستشو روی نیمکت چوبی ستون کرده بود و به آسمون نگاه می‌کرد.

"می‌خوری. تا ابد قراره کتک بخوری" جونگکوک کار تهیونگو تکرار کرد.
به تلخ بودن جونگکوک تا حدی عادت کرده بود. انتظار شنیدن همچین جمله‌ای رو داشت. "من زورم بهش نمی‌رسه"

جونگکوک گردنشو چرخوند و به نیمرخ بی‌حوصله‌ی تهیونگ چشم دوخت. "تو فقط ازش می‌ترسی چون فکر می‌کنی اگه ولت کنه آواره می‌شی"

"آواره می‌شم." زیرلب تکرار کرد. " تا حالا به زبون نیاورده بودم. کلمه‌ش خیلی ساده به نظر میاد اینطور نیست؟" بدون اینکه نگاهشو از آسمون بگیره ادامه داد. دلش نمی‌خواست در همچین شرایطی با جونگکوک روبرو بشه.

"ساده نیست. ولی عادت می‌کنی"

"من به کتک‌های پدرم هم عادت کردم." با لحن غمگینی گفت.

"آدم‌ها به درد عادت نمی‌کنن. تو فقط به این عادت کردی که بی‌دلیل کتک بخوری. به این عادت کردی که بعد از هر بار کتک خوردن زیر پتوت مچاله نشی و زار زار گریه نکنی. به اینکه در برابر حرامزاده بودن پدرت متعجب نشی. به اینکه ازش انتظار خوب بودن نداشته باشی."

"بده یا خوبه؟ بنظرم اینطوری دردش کمتر می‌شه" رگه‌های نور به مرور بیشتر می‌شدن. تهیونگ مجبور شد چشماشو ریز کنه.

"اول تو جواب سوالمو بده. کنار اومدی و پذیرفتی یا فقط داری تحمل می‌کنی؟"

"اون تغییر نمی‌کنه پس من چطور می‌تونم تحمل کنم؟ به چه امیدی؟فقط مجبورم بپذیرم. کنار اومدن یعنی تو کاری از دستت بر نمیاد. و نباید به امید روزهای بهتر زندگی کنی. چون هیچ روز بهتری درکار نیست."

"همه‌ی آدم‌ها یه روزی تغییر می‌کنن اما نه به خواست خودشون. روزگار همچین کونشون می‌ذاره تا مجبور بشن. باور دارم تو می‌تونی روزگار پدرت باشی. البته اگه باهاش کنار نیای!" نی داخل پاکت شیر کاکائوشو برای چندمین بار مک زد و با شنیدن صدای ناهنجار مورد علاقه‌ش لبخند زد.

"تحمل کردن صبر و حوصله می‌خواد. من آدم صبوری نیستم" کلافه از نور خورشید سرشو پایین آورد. حس می‌کرد کره‌ی چشمش درحال ذوب شدنه. تا چند ثانیه فقط تاریکی می‌دید.

"تو یه مهره‌ی سرباز ساده روی صفحه سیاه سفید شطرنجی که همه می‌تونن بزننت. یواشکی تا ته صفحه‌ی روبروت برو و وزیر شو. منم کمکت می‌کنم حواس همه رو پرت کنی!"
پاکت خالی شیرشو مچاله کرد و بعد از چند ثانیه تمرکز داخل سطل آشغال چند متر اونطرف تر انداخت. "پرتاب سه امتیازی!" با ذوق گفت و از روی نیمکت بلند شد.

𝐅𝐨𝐮Where stories live. Discover now