براش عجیب بود که چرا پارک چانیول همون لحظه پیامشو دیده و جواب داده. فکر میکرد سرایدار بیاعصاب از اون مدل آدمهاست که سالی یک بار پیامهای نخوندهشونو چک میکنن. بهرحال خوشحال بود که امشب قرار نیست بازهم مشت بخوره.
بیتوجه به جوابی از سرایدار گرفت موبایلشو توی جیبش گذاشت و دوباره مشغول شد. پارک چانیول خیلی مغرور بود و بکهیون تصمیم داشت کاری کنه تا اون عوضی گاردشو پایین بیاره و کمی مهربانتر با اطرافیانش رفتار کنه.حینی که زیر لب آهنگ میخوند و باسنشو همراه با ریتم آهنگ تکون میداد به طرف سبد توپهای بسکتبال رفت.
شبهایی که تا دیروقت بیرون میموند مجبور میشد برای مادرش پرستار بگیره. قبل از اینکه معلم ورزش مدرسه بشه، مربی کاراته بود. فقط کلاس برگزار میکرد و حقوق ثابتی نداشت. و نمیتونست به تنهایی از پس مخارج مادر بیمارش بر بیاد. هفت سالی میشد که مادرش خونه نشین شده بود و فقط میتونست با کمک ویلچر دسته دومی که بکهیون از یکی از آنلاینشاپها پیدا کرده بود راه بره.
هر چقدر که بیشتر میگذشت قیمت داروهای مادرش بیشتر میشد. بکهیون چارهای نداشت جز اینکه مدت زمان کارشو کمتر، و حقوقشو بیشتر کنه. درسته که از این شغل خوشش میاومد. ولی دلیل اصلی انتخاب کردنش چیز دیگهای بود. نمیخواست مادرش فکر کنه یه پسر بیعرضه داره که حتی نمیتونه دماغشو بالا بکشه و پول خورد و خوراکشو در بیاره. میخواست مادرش بهش افتخار کنه!بعد از چند بار زور زدن برای بلند کردن کمد روبروش ناامید هوفی کشید و با پا لگد نسبتاً محکمی به کمد فلزی زد. که نتیجهش درد گرفتن مچ پاش شد.
با حرص روی زمین نشست و مچ پای دردناکشو بین انگشتاش فشار داد تا دردش کمتر بشه. چرا زیر پایههای کمد چرخ نمیذاشتن تا راحتتر جابجا بشه؟برای یک لحظه حس میکرد تمام انرژیشو از دست داده. روی زمین دراز کشید و اجازه داد چتریهای لختش از پیشونیش کنار برن و روی زمین پخش بشن.
دستها و پاهاشو باز کرد و تا جایی که میتونست کشید.
"آخیش" با لحن خستهای گفت. دلش نمیخواست دوباره بلند بشه.
با شنیدن صدای قدمهایی که بهش نزدیک میشدن برای یک ثانیه جا خورد. ولی میتونست حدس بزنه صاحب اون قدمها چه کسیه. در همون حالت موند. حوصلهی بحث کردن با سرایدار مدرسه رو نداشت."اومدی اینجا بخوابی؟" صدای بم و گرفتهی چانیول تا مغز استخوانش نفوذ میکرد. ولی باز هم تکونی نخورد. نمیخواست دوباره اجازه بده اون صدا، اون لحن و اون شخص روش تاثیری بذاره!
"اومدی منو بیرون کنی؟" مثل خودش جواب داد و به چهرهی اخمالودی که درست بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد و توی دلش گفت "خدای من به اندازهی تیر برق بلنده!"
"برای بیرون کردنت به خودم زحمت نمیدادم تا اینجا بیام آقا معلم" کنار بکهیون نشست و بیخیال گفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/275362364-288-k148378.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝐅𝐨𝐮
Fanfic🥂FICTION: FOU/مست چانیول مرد ارتشی سی و دو سالهای که بعد از آسیب دیدگی کتفش در یکی از ماموریتها، بازنشست شد. و تصمیم گرفت باقی عمرشو به عنوان سرایدار بیاعصاب یه دبیرستان زندگی کنه. 🥂GENRE: کمدی، مدرسهای، روزمره، اسمات 🥂COUPLE: چانبک، کوکوی 🥂...