تمام مدتو به معلم کوچولی که داخل سئول جا گذاشته بود فکر میکرد. لمس دستهاش، بوسیدن لبهاش و بغل کردن جسمش و بوییدن موهای نمدارش. لحظهای نبود که بکهیون از ذهنش بیرون بره. اون نسبت به بکهیون بیمیل نبود. اینو خیلی وقت پیش فهمیده بود. حتی زود تر از فهمیدن گرایشش متوجه علاقهش به بکهیون شده بود. اون پسر خیلی وقت پیش هورموناشو بهم ریخته بود و روی تک تک خطهای قرمز چانیول لگد کرده بود. چطور میتونست اونو از ذهنش بیرون کنه وقتی انتهای هر سوالی که توی سرش شکل میگرفت به جوجه معلم میرسید؟
اون شب برای رد کردن بکهیون دو دلیل داشت. اول اینکه از مدت و شدت علاقهمند بودنش به بکهیون خبر نداشت.
چانیول قبل از اومدن بکهیون سه بار توهم عاشق شدن زده بود. اولین بار هفده سالش بود و فکر میکرد اگه چند ساعت دختری که داخل کلاس بغلدستش میشینه رو نبینه نمیتونه به زندگیش ادامه بده. ولی چند هفته بعد از وقتی که دختر انتقالی گرفت و به مدرسهی دیگهای رفت، چانیول حتی اسمش هم به یاد نمیآورد. البته این فقط یه احساس گذرای دوران بلوغ بود و همیشه زمانی که دفعات عاشق شدنشو مرور میکرد از این دفعه فاکتور میگرفت و به روی خودش نمیآورد در دوران دبیرستان چه احمقی بوده.دومین باری که توهم زده بود عمیقاً یکیو دوست داره و تحت هیچ شرایطی نمیتونه ازش جدا بشه بیست و یک سالش بود. دو سال از ورودش به ارتش میگذشت. هنوز تازه کار حساب میشد؛ ولی از اونجایی که پدرش فرماندهی ارشد بود همه میشناختنش. چند ماهی میشد که دختر زیبایی به عنوان پزشک ارتش بهشون ملحق شده بود.
چانیول و سوبین -پزشک ارتش- شش ماه باهم قرار گذاشتن و زمانی که سوبین قرار بود از کره بره بهم زدن. چانیول یک هفته تمام مرخصی گرفت و مست کرد. وقتی هوشیاریشو بدست آورد متوجه شد اونقدرا هم به سوبین علاقهمند نبوده.
سومین عشق هم در سی و یک سالگیش اتفاق افتاد. چانیول مسئول فراری دادن تعدادی از پناهندههای شمالی شده بود.
اون زمان خیال میکرد چون بزرگتر شده قرار نیست با اولین چراغ سبز توهم عاشق بودن بزنه. ولی چانیول دقیقاً با اولین چراغ سبز توهم عاشق بودن زد. اون عاشق یه شمالی شده بود. فکر میکرد داستان عشقشون اونقدر جانگداز و سوزانه که قراره کتابش کنن و همه براشون لیتر لیتر اشک بریزن. یک سال جلوی خودشو گرفت تا از علاقهش نسبت به یونا مطمئن بشه. اون واقعاً وقتی جلوی یونا میایستاد زبونشو گاز میگرفت تا جملهی "هی من بهت علاقهمندم" رو بیان نکنه.
وقتی برای ماموریت جدیدی اعزام شد ترجیح داد با یونا خداحافظی نکنه. چون مطمئن بود قراره دراماتیک رفتار کنه و احساساتشو مثل رود جلوی یونا بریزه.
فقط بیصدا رفت و دیگه هیچوقت برنگشت. ماموریت خطرناکی بود و تلفات زیادی داشت. چانیول سه ماه داخل کما موند. و زمانی که بهوش اومد بهش گفتن یونا هیچوقت خبری از تو نگرفت. و اینطوری چانیول همراه کتف شکسته و دسته دومش تنها شد.
اول تصمیم داشت خودشو بازنشست کنه. و یه زندگی عادی داشته باشه. یک سال به همین روال گذشت. دیگه به سوبین، یونا یا هر شخص مونث دیگهای فکر نمیکرد. در واقع علاقهمند شدن برای چانیول فقط در خانمها تعریف میشد. اون زمان تبصرهای به اسم بیون بکهیون وجود نداشت و چانیول نمیدونست میشه عاشق مردها هم شد. زندگیای که در اون یک سال تجربه کرد اصلاً عادی نبود. حداقل برای چانیول!
چانیولی که از بچهها متنفر بود باید روزی چند ساعت صدای نکرهشونو تحمل میکرد و گهگاهی بهشون لبخند میزد تا بعد از نگاه کردن به چانیول خشمگین شبها کابوس نبینن.
![](https://img.wattpad.com/cover/275362364-288-k148378.jpg)
YOU ARE READING
𝐅𝐨𝐮
Fanfiction🥂FICTION: FOU/مست چانیول مرد ارتشی سی و دو سالهای که بعد از آسیب دیدگی کتفش در یکی از ماموریتها، بازنشست شد. و تصمیم گرفت باقی عمرشو به عنوان سرایدار بیاعصاب یه دبیرستان زندگی کنه. 🥂GENRE: کمدی، مدرسهای، روزمره، اسمات 🥂COUPLE: چانبک، کوکوی 🥂...