چانیول دو هفته تمام کنار بکهیون موند. شبها کنارش دراز میکشید و معلم ورزش غمگین روبروشو به آغوش میکشید.
بکهیون روی سینهی چانیول اشک میریخت و بعد از چند دقیقه خوابش میبرد. انگار به این کار عادت کرده بود. از پایان هفتهی اول به بعد شبها منتظر میموند تا چانیول بیاد کنارش بخوابه. لباسهای چانیول بویی شبیه قهوهی شیرین شده با عسل و میدادن و بیتوجه به عجیب بودنش، بکهیون از استشمام این بو لذت میبرد.گاهی بکهیون و بیرون میبرد و خط قرمزهای خودشو زیرپا میذاشت و براش فستفود میخرید. گاهی مجبورش میکرد باهم فیلم ببینن ولی بکهیون با هر صحنهای یاد مادرش میفتاد و اشک میریخت و چانیول مجبور میشد فیلمو قطع کنه و سر بکهیونو روی پاهاش بذاره و موهاشو نوازش کنه.
مرد سرایدار برای بهتر کردن حال بکهیون خیلی حوصله به خرج داده بود.حالا بعد از تموم شدن دو هفته چانیول میخواست به خونهی خودش برگرده. اسمشو بین اعضای ماموریت جدید ارتش دیده بود. پدرش خیلی زود تونست کارهاشو ردیف کنه تا چانیول دوباره به سِمَت قبلی خودش برگرده. بعد از چند ماه فیزیوتراپی کتفش خوب شده بود و برای اولین عملیاتش بعد از مدتها هیجان زده بود. هنوز چیزی در این باره به بکهیون نگفته بود. مسلماً نگرانش بود و نمیدونست بکهیون قراره چه واکنشی نشون بده.
کنار جاکفشی بکهیون نشسته بود و دونه دونه بند کفشهای بکهیونو سفت میکرد.
بکهیون با چهرهای خوابالود و آشفته از داخل اتاق بیرون اومد و کنار چانیول نشست "صبح بخیر""صبح بخیر. برات صبحانه آماده کردم" اوایل میخواست از این فرصت سواستفاده کنه و هر روز مقداری قهوه به خورد بکهیون بده تا بتونه قفل قهوه خوردنو داخل این آپارتمان بشکونه. ولی هر بار با یاداوری چهرهی درهم رفتهی بکهیون پشیمون میشد. و اینطوری دو هفتهی تمام نتونست قهوه بخوره!
"چیکار میکنی؟" خمیازهای کشید و با تعجب پرسید. چانیول تمام کفشاشو بیرون آورده بود.
"باید چند روز برگردم" با لحنی آروم زمزمه کرد. فکر میکرد اگه آرومتر بگه بکهیون کمتر ناراحت میشه.
"اوه" بکهیون دهنشو باز و بسته کرد. در یک ثانیه تمام حسهای منفی بهش منتقل شده بود. با این حال نمیخواست جلوی چانیولو بگیره. تا همین الانشم کلی دردسر براش درست کرده بود. سرشو پایین انداخت و به طرف آشپز خونه رفت.
"مشکلی نداری؟" چانیول که از عکسالعمل بکهیون تعجب کرده بود با تردید پرسید.
بکهیون فقط سرشو تکون داد و مشغول خوردن شد. در واقع چیزی نمیخورد ولی نمیخواست به این مکالمه ادامه بده."منم باید برگردم مدرسه. تا ابد نمیتونم اینطوری زندگی کنم" بکهیون با لحن غمگینی گفت. و با یاداوری اینکه محل کار یکسانی دارن لبخند زد "ولی ما بازم هر روز همو میبینیم. لازم نیست نگران من باشی چانیول"
ČTEŠ
𝐅𝐨𝐮
Fanfikce🥂FICTION: FOU/مست چانیول مرد ارتشی سی و دو سالهای که بعد از آسیب دیدگی کتفش در یکی از ماموریتها، بازنشست شد. و تصمیم گرفت باقی عمرشو به عنوان سرایدار بیاعصاب یه دبیرستان زندگی کنه. 🥂GENRE: کمدی، مدرسهای، روزمره، اسمات 🥂COUPLE: چانبک، کوکوی 🥂...