شب قبل چانیول با سخاوتمندی تمام اجازه داد بکهیون روی کاناپهی سهنفرهی داخل هال بخوابه. چون معتقد بود در این ساعت از شب هیچ اتوبوس یا تاکسیای وجود نداره و جوجه معلم نمیتونه زود به خونه برسه. هر چند بازهم زمان زیادی برای استراحت کردن نداشت. نهایتش میتونست سه ساعت بخوابه! در کمال تعجب بکهیونی که حتی روی سنگ هم خوابش میبرد و هورمونهای مربوط به خواب بدنش با زمان و مکان آشنایی نداشتن، نتونسته بود چشم روی هم بذاره و تمام مدت به سرایداری که پشت در اتاقش پنهان شده بود فکر میکرد.
زمانی که بطری آب سرد و روی تیشرت چانیول خالی کرد انتظار نداشت تیشرت به بدنش بچسبه و ابزاری برای عرضاندام سرایدار بشه. تمام عضلات ریز و درشتش از زیر اون تیشرت چسبناک بیرون زده بود و بکهیون نمیتونست در برابر نگاه کردن مقاومت کنه.چانیول چند ثانیه اخم کرده بود و تصمیم داشت به عنوان تنبیه اشد مجازاتو برای جوجه معلم در نظر بگیره. ولی در نهایت فقط از روی صندلی بلند شد و لباسشو عوض کرد و دوباره برگشت.
چانیول واقعاً نصفه شب به یه آدم دیگه تبدیل میشد.
تمام شب چشم روی هم نذاشت و مدام روی کاناپه غلت میخورد. نمیفهمید مگه توی ذهنش قحطی موضوع اومده که داره به پارک چانیول فکر میکنه. کلافه موهاشو بهم میریخت و از هر فرصتی برای منحرف کردن افکارش استفاده میکرد.
حتی حالا که در کوچیکترین لباس ورزشی چانیول جا گرفته بود و در انتظار دانشآموزهای سال دوم کلاس B داخل سالن نشسته بود هم داشت به پارک چانیول فکر میکرد.
با شنیدن صدای قدمهای پشت سر هم دانشآموزها انگشتشو از دهنش بیرون آورد و با پشت شلوار پاک کرد. و سریع از روی زمین بلند شد. بکهیون دیگه واقعاً یه معلم شده بود و اینهم اولین جلسهی تدریسش محسوب میشد.به دانشآموزهایی که بیحوصله نگاهش میکردن چشم دوخت.
"اول صبح چرا اینقدر بیحالین؟" با تعجب پرسید. تلاش میکرد جو کسلکنندهی داخل سالنو عوض کنه."دقیقاً چون اول صبحه" یکی از پسرها بیحوصله گفت و خمیازهای کشید.
بکهیون تکخندی کرد. "خب انرژی منفی کافیه. با چندتا نرمش صبحگاهی روزمونو شروع میکنیم باشه؟" با ذوق گفت و صدای اسپیکر سالنو زیاد کرد. آهنگهای شاد همیشه انرژیشو چند برابر میکردن. شاید میتونست با این روش بقیه رو هم سر حال بیاره.
"پشت استپها بایستین و به اندازه طول دست از هم فاصله بگیرین."
بکهیون گرمکنشو در آورد و روی یکی از صندلیهای گوشهی سالن انداخت."واااااو" صدای پچ پچ دانشآموزا باعث شد چشماشو از تعجب گشاد کنه.
"چی شد؟ شما که حال نداشتین تکون بخورین""آقا شما خیلی خوشتیپین" یکی از دخترهای ردیف اول نظر جمعو با لحن لوسی بیان کرد.
"میدونم" بکهیون با خنده جوابشو داد و دوباره مشغول شد.
YOU ARE READING
𝐅𝐨𝐮
Fanfiction🥂FICTION: FOU/مست چانیول مرد ارتشی سی و دو سالهای که بعد از آسیب دیدگی کتفش در یکی از ماموریتها، بازنشست شد. و تصمیم گرفت باقی عمرشو به عنوان سرایدار بیاعصاب یه دبیرستان زندگی کنه. 🥂GENRE: کمدی، مدرسهای، روزمره، اسمات 🥂COUPLE: چانبک، کوکوی 🥂...