چویا*
با نفس نفس وایستادم
به امید اینکه گمم کرده باشن برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم
ولی چهار نفر رو دیدم که دنبالمن
چشمام گرد شد و دوباره شروع به دویدن کردم
خسته شده بودم از این موش و گربه بازی
وقتی صبح جایی که توش پناه گرفته بودن رو پیدا کردن دیگه جایی نداشتم که برم
فکرش رو نمیکردم که پیدام کنن
نمی تونستم مبارزه کنم
حالم بد بود و ضعف داشتم
جز چند تا بیسکوییت چیز دیگه ای نخوردمنفهمیدم چیشد که یهو پام پیچ خورد و افتادم ناله ای از درد کردم و سعی کردم بلند شم اما پام خیلی درد میکرد
با هر جون کندنی بود بلند شدم و لنگ زنان شروع به دویدن کردم
سرعتم به خاطر درد پام کم شده بود و اونا هر لحظه بیشتر بهم نزدیک میشدن
پیچیدم تو یه کوچه تا از اونجا فرار کنم اما بن بست بود
دیگه جون نداشتم
نا امید روی زمین افتادم
با شنیدن صدای قدم های چند نفر به عقب برگشتم
چهار نفر بودنحتی اگه از خودم هم دفاع کنم شانسی در برابرشون ندارم
اروم خودم رو عقب میکشیدم
یکی شون نیشخندی زد و گفت
*میدونی چقدر دنبالت بودیم ناکاهارا؟
اما الان تو چنگ مونی!
رئیسمون خوشحال میشه بفهمه ماشین کشتاری که میخواست رو گیر آوردیم!
ماشین کشتار؟
از وقتی که از مافیا اخراج شدم و خبر اینکه نمیتونم قدرتم رو کنترل کنم بقیه سازمان های خلافکار دنبالم بودن تا بتونن یه جوری قدرت من رو برای خودشون کنن
یا به اصطلاحی من رو سگ خودشون بکننبه پشت سرشون نگاه کردم که یه نفر دیگه هم از پشت داشت میومد پیششون
چشمام رو با درد بستم
دیگه باید تسلیم بشم
نا امید منتظر حرکتی ازشون بودم که با صدای شلیک گلوله چشمام رو باز کردن و متعجب بهشون نگاه کردم
اون کسی که تازه وارد کوچه شده بود به سه نفرشون شلیک کرده بود و با چهارمی درگیر شده بود
اون نفر چهارم یک دفعه دادی از درد زد و روی زمین افتاد
به چاقویی که تو پهلوش بود خیره بودم
اون مرد هم سریع اسلحش رو سمتش گرفت و شلیک کرد
بدنم شروع کرد به لرزیدن اون کیه؟
نمی تونستم به خاطر ضعفی که داشتم واضح ببینمش و چشمام تار میدیدقد بلندی داشت
اروم سمتم قدم برداشت که توی خودم جمع شدم و چشمام رو بستم
حتما اون هم یکی از کسایی بود که دنبالم بود
صدای قدماش رو می شنیدم و بیشتر توی خودم جمع میشدم
بدنم درد میکرد و احساس میکردم دارم میسوزم
پام هم خیلی درد میکرد
منتظر بودم یا بکشتم یا اینکه بیهوشم کنه و با خودش ببرهاما با کاری که کرد شوکه شدم
محکم بغلم کرد و به خودش فشرد
هنوز شوکه بودم
سرم روی سینش بود و عطرش رو حس میکردم
صداش رو که شنیدم بیشتر شوکه شدم
*بالاخره پیدات کردم
این صدای آشنا
این عطر تند و تلخ
اینا فقط متعلق به یه نفرن
قبل از اینکه از درد و ضعفی که داشتم بی هوش بشم فقط تونستم یک کلمه بگم
_دازای....
و بعد از اون سیاهی مطلق...ادامه دارد
KAMU SEDANG MEMBACA
Be my doll
Romansa*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب ح...