چویا*
از اتاق بیرون رفتم
میلی برای غذا خوردن نداشتم پس نشستم روی مبل
نمیتونم همین جوری بیخیال بشینم تا ازم استفاده کنه باید فرار کنم اما چجوری؟
نگاهی به در کردم و بلند شدم احتمالا درو قفل کرده
درسته قفل بود
حوصلم سر رفته بود پس رفتم تا یکم فضولی کنمخوب اتاق اولی که اتاق خودش بود در اتاق دوم رو باز کردم اونجا هم یه کتابخونه و چند تا خرت و پرت بود
در اتاق سومی رو خواستم باز کنم اما قفل بود
یعنی چی این تو قایم کرده؟
بیخیال فکر کردن بهش شدم و رفتم تا یه چیزی بخورمدازای*
سریع تر از بقیه کارم رو انجام دادم و از پشت میزم بلند شدم تا برم
کونیکیدا با شوک بهم خیره بود به قیافه شوکش خندیدم همیشه تنبلی میکردم و کارم رو انجام نمی دادم پس الان حق داره که تعجب کنه
یه خداحافظی سرسری با بقیه کردم و از آژانس بیرون اومدمبهتره قبل از اینکه برگردم خونه برای چویا چند تا لباس بگیرم
مشغول خرید بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم
پشت سرمو نگاه کردم اما چیز مشکوکی ندیدم
نیشخندی زدم و خیلی عادی دوباره راه افتادم
از قصد تو جاهای شلوغ رفتم و بعد سریع تو یکی از کوچه ها رفتمدرست حدس زده بودم دو نفر دنبالم بودن اما گمم کرده بودن
احتمالا بهم شک کردن و فکر میکنن چویا پیش منه
اهی کشیدم بعدن برای این مشکل یه راه حل پیدا میکنمچویا*
خمیازه ای کشیدم و تلویزیون رو خاموش کردم
از وقتی که رفته خودم رو با گشتن خونه و خوردن مشغول کردم
خوابم میومد بلند شدم و خواستم برم تو اتاق که با صدای باز شدن در سر جام خشک شدمدازای با چند تا پاکت خرید تو دستش داخل شد و درو بست تا نگاهش بهم افتاد کمی شوکه شد و بعدش لبخندی زد
چرا اینطوری نگام میکنه؟
رد نگاهش رو گرفتم که رسیدم به پاهام وای یادم رفته بود فقط یه پیرهن تنمه سریع برگشتم تا فرار کنم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش و از پشت بغلم کردگونمو بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد
دازای:دلم برات تنگ شده بود
ولی من اصلا دلم برات تنگ نشده بود چرا اصلا اومدی مگه نگفتی دیر میای
برگردوندم طرف خودش و به چشم هام خیره شددازای:حالت خوبه جاییت درد نمیکنه؟
چرا قلبم درد میکنه وقتی به این فکر میکنم همکارم و کسی که بهش اعتماد داشتم از اعتمادم سو استفاده کرده تا بتونه ازم استفاده کنه قلبم درد میگیره از اینکه بقیه مثل یه آشغال دورم انداختن درد میگیره و حالا انتظار داری که من خوب باشم؟اما نمیتونم اینارو بهت بگم
سرمو به نشونه نه تکون دادم
خوبه ای گفت و پیشونیم رو بوسید و ولم کرد
تا ولم کرد سریع دویدم تو اتاق که صدای خندش رو شنیدم
YOU ARE READING
Be my doll
Romance*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب ح...