چویا*
بدون هیچ حسی بهش نگاه کردم
کلت تو دستمو بالا اوردم که چشماشو بست
نفسش تو سینش حبس شده بود
پوزخندی بهش زدم و شلیک کردم
دقیقا کنار گوشش شلیک کردم
دستشو روی گوشش گذاشت و چشماشو باز کرد و شوکه نگام کرد
خنثی اسحله رو پرت کردم گوشه اتاق و با لحن سردی گفتم
_فکر کردی الان برای من مرده یا زنده بودن تو اهمیتی داری؟
کشتنت الان سودی برام نداره بعد اینکه گند کاریاتو جبران کردی اون وقت میکشمت
به چشمهای غمگینش خیره شدم
_حالا هم گمشو بیرون
بلند شد و بدون هیچ حرفی
از اتاق بیرون رفت
خوب قدم بعدیم باید پیدا کردن ایومی باشهدازای*
نفسمون به سختی بیرون دادم و سرمو توی دستام گرفتم
از حرفاش میفهمیدم که اون ذره ای اهمیت به احساسی که بهش دارم هم نمیده و فقط چون به کمکم نیاز داره منو نمیکشه و از شرم خلاص نمیشه
یعنی وقتی تمام این مشکلات حل بشن میخواد منو بکشه؟
شین:چرا گریه میکنی؟
واکنشی نشون ندادم و با حرص گفتم
_اینجا چه غلطی میکنی؟
بدون جواب دادن بهم اومد و کنارم نشست
شین:ببین نظرت چیه بیخیال این عشق مزخرفت بشی؟
_خفه شو
دستی به چشمام کشیدم و اشکامو پاک کردم
_اصلا چیزی به اسم حریم شخصی حالیته؟
چرا همینجوری سرتو میندازی پایین و میای خونه ی من؟
شین:میدونی واقعا پشیمون شدم نباید بهت میگفتم که باهاش خوب رفتار کنی و درباره احساست بهش بگی_اون حق داره که باهام اینطور رفتار کنه
شین:من که جای تو بودم تا الان زنده نمیزاشتمش با اون زبون تند و تیزش
_ماکی هم تقریبا مثل چویاس زبون تند و تیزی داره چرا اونو نکشتی؟
بیخیال گفت
شین:دیگه انقدر هم احمق نیستم ماکی اخلاق مزخرفی داره ولی خیلی به کار میاد پس فعلا وقتش نشده که بکشمش
_بیا بیخیال این بحث بشیم گفته بودی درباره همکاری میخوای باهامون حرف بزنی صبر کن برم چویا رو صدا کنم
بلند شدم و خواستم برم که دستمو گرفت
شین:لازم نیست صداش کنی به خودت توضیح میدم خودت بهش بگو یه فرصتم میشه که بتونی باهاش حرف بزنیدوباره سر جام نشستم
_خوب بهتر شد فقط سریع بگو و گورتو گم کن
شین:رفتار او رو تو هم تاثیر گذاشته بی ادب شدی
کلافه بلند اسمشو گفتم
شین:خوب اعصبانی نشو میگم
نفس عمیقی کشید و گفت
شین:دلیل اینکه میخوام کمکت کنم به خاطر این بود که من قبلا تو همون سازمانی بودم که باعث شدن چویا نتونه موهبتش رو کنترل کنه
شوکه و با چشمای گرد شده نگاش کردم یعنی اون برای اونا کار میکنه نگاهی بهم کرد چشماش دوباره مثل قبل میدرخشید
شین:ببین بهتره بزاری حرفامو کامل بگم بعد بهم شلیک کنیمنتظر بهش خیره شدم که ادامه داد
شین:من براشون کار نمیکردم منم مثل چویا یه قربانی شدم اما من هیچ موهبتی نداشتم و جز اینکه میتونستم فقط ذهن دیگران رو بخونم و این یه موهبت نبود من یه زندگی معمولی داشتم حتی با اینکه که عجیب بودم و میتونستم ذهن دیگران رو بخونم اما با این حال پیش خانوادم خوشبخت بودم اما یه روز اون عوضی ها....
مکث کرد و دستاشو مشت کرد و عصبی ادامه داد
شین:اونا خانواده منو کشتن اونم جلوی چشمام و منو با خودشون بردن...
صداش میلرزید دیگه ادامه نداد و سرشو انداخت پایین انگار که دوباره اون خاطرات دردناک داشت براش مرور میشددستمو روی شونش گذاشتم
_من متاسفم
بهم نگاه کرد
شین:خوب حالا فکر کنم میتونید بهم اعتماد کنید؟
_اما من بهت اعتماد داشتم
خندید
شین:واقعا؟
یعنی میخوای بگی تو بهم اصلا شک نکرده بودی؟
شونه ای بالا انداختم
_اصلا و ابدا
پوکر نگام کرد و بلند شد
شین:خوب دیگه میرم هر وقت احساس کردی کنارش امنیت داری و گازت نمیگیره بهش بگو
خندیدم
_اگه جلوی خودش اینو میگفتی صورتت دیگه سالم نبودبی اهمیت به حرفم شونه بالا انداخت قبل از اینکه بره صداش کردم که برگشت و بهم نگاه کرد
شین:مشکلی دیگه ای هست؟
_میخواستم ازت بخوام برام کاری انجام بدی
شین:چه کاری؟
_یه نفرو پیدا کنی و بیاریش اینجا
با تعجب نگام کرد
شین:کی؟
_یکی از دوستای چویاس که بهش تو فرارش کمک کرده میخواستم تحقیق کنی ببینی زندست یا مرده اگه زنده بود پیداش کن و بیارش اینجا
شین:به نظرم وقت تلف کردنه ولی سعیمو میکنم فقط برای چی میخوای پیداش کنم؟
لبخندی زدم
_شاید با پیدا کردن اون بتونم کمی خوشحالش کنمادامه دارد...
STAI LEGGENDO
Be my doll
Storie d'amore*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب ح...