part 9

423 71 4
                                    

چویا*

با ترس به چشمهاش زل زدم
پوزخندی زد و به زور دنبال خودش کشوندم
سعی میکردم متوقفش کنم اما نمی تونستم
هم ضعیف بودم و هم پام درد میکرد
با هر قدمی که راه میرفتم پام درد میگرفت
نزدیک بود بیفتم که گرفتتم با تمام توانم هلش دادم اما فایده ای نداشت
دیگه طاقت نیاوردم
_و..ولم..کن
جوابی بهم نداد و از راه پله ای که فکر میکنم به زیر زمین راه داشت رفت پایین و منو هم دنبال خودش کشوند
با کلی جون کندن تونستم برم پایین اما یهو افتادم
_اخ

حتی به خودش زحمت نداد کمکم کنه بلند شم نمیخواستم التماسش کنم
نمیخواستم همون یه ذره غروری که برام مونده رو هم‌ نابود کنم
یه دری رو باز کرد و پرتم کرد تو
محکم خوردم زمین و دادی از درد زدم
بهش با درد خیره شدم حتی یه ذره نگرانی یا پشیمونی هم تو چشماش نبود
به طرفم اومد که با ترس خودم رو عقب کشیدم
که سریع دستام رو گرفت و بست
آروم گونم رو نوازش کرد
دازای:اینطوری نگام‌ نکن خودت مجبورم کردی این کارو کنم

بعد بلند شد و رفت بیرون و درو بست
هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز انقدر تحقیر بشم
هه چقدر دلم خوش بود که یه نفر پیدا شده بهم کمک کنه
همیشه همین طور بوده همه فقط ازم به عنوان یه وسیله استفاده میکردن
چشمام رو با خستگی بستم نمیدونم قراره چه بلایی به سرم بیاد
نمیدونم چقدر گذشت اما با صدای باز شدن در چشمام رو باز کردم
انتظار داشتم دازای رو ببینم اما دازای نبود
سه نفر که نمیشناختمشون اومدن داخل با شوک بهشون نگاه میکردم که یکشون سرش رو بالا آورد و پوزخندی زد
*مشتاق دیدار جناب ناکاهارا
چشمام گرد شد
چی...اون

دازای*

گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم
_میتونی بیای باهاش تسویه حساب کنی
قطع کردم و نیشخندی زدم
مهم نیست چقدر آسیب ببینه فقط میخوام مال من بشه
نیم ساعت گذشت که صدای زنگ در اومد بلند شدم و درو باز کردم
دو نفر هم همراهش بود
اخمی کردم
_کوجیرو قرار بود تنها بیای
کوجیرو:متاسفم اما هنوز کامل بهت اعتماد ندارم بیخیال اینا اون کجاست؟
بیخیال گفتم
_تو زیر زمین
و نشستم روی مبل
بدون توجه بهم سمت زیر زمین رفتن و بعد از چند دقیقه بعد صدای داد و فریاد چویا بلند شد
دستامو مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم
آروم باش دازای باید تحمل کنی
به زور خودم رو کنترل کردم نمیدونم چقدر طول کشید تا صداش قطع شد
حالا وقتشه

چویا*

با لگدی که به قفسه سینم خورد کمی پرت شدم عقب و سرفه کردم
کوجیرو به طرفم اومد پاش رو روی قفسه سینم گذاشت و فشار داد
کوجیرو:چه حسی داره؟
تحقیر شدن چه حسی داره؟
فشار پاش رو بیشتر کرد دیگه حتی نای داد زدن هم ندارم تمام بدنم زخمی بود و درد میکرد
با تمسخر بهم خندید
کوجیرو:کی فکرش رو میکرد اون آدمی که هیچکس نمی تونست حریفش بشه الان در حال کتک خوردن از کسی بشه که قبلا زیر دستش بوده

با درد ناله آرومی کردم
کوجیرو یه زمانی تو مافیا زیر دستم بود اما به خاطر یه همکاری با سازمان دشمن از مافیا اخراج شد فکر میکردم کشتنش اما اشتباه میکردم و حالا اینجاست و داره ازم انتقام میگیره چون من کسی بودم که گرفتمش و کلی تحقیرش کردم
پاش رو از قفسه سینم برداشت و روی پای زخمیم گذاشت و فشار داد
داد بلندی زدم جوری که حس کردم حنجرم پاره شد
لگد محکمی به صورتم زد
سرفه میکردم و خون بالا میاوردم
یعنی قراره اینطوری بمیرم؟

حتی فکرش رو هم‌ نمیکردم که دازای واقعا لوم بده
به سمتم اومد و کنارم روی یه زانو رو زمین نشست و چونم رو گرفت و سرم رو بالا آورد
پوزخندی زد
کوجیرو:خیلی دلم میخواست بکشمت اما خیلیا دنبالتن میتونم با تحویل دادنت به اونا کلی سود ببرم
شوکه بهش خیره شدم
زبونش رو روی لبش کشید و سرشو کنار گوشم آورد و آروم زمزمه کرد
کوجیرو:نگران نباش به این زودیا تحویلت نمیدم فعلا میخوام با بدنت خودم رو سرگرم کنم

خشک شده بودم
آروم سرش رو عقب برد و به لب هام خیره شد
کوجیرو:البته اگه خوب راضیم کنی شاید نظرم عوض بشه
جلوتر اومد که ببوستم
چشمام رو با نا امیدی بستم و فقط تونستم با ناله زمزمه کنم
_دازای....
که یهو صدای شلیک گلوله اومد و کوجیرو بی جون افتاد روم
دازای:متاسفم ولی قصد ندارم عروسکم رو بهت بدم

با شوک به کوجیرو نگاه میکردم و به اون دو نفر که غرق در خون روی زمین بودن خیره شدم اون حتی اونارو هم کشته بود
به طرفم اومد و جنازه کوجیرو رو از روم به کناری پرت کردم و بهم خیره شد
تو چشمام اشک جمع شده
جلوم نشست و منو سمت خودش کشید که با بی حالی توی بغلش افتادم و آخی از درد گفتم

آروم موهام رو نوازش میکرد
دازای:دیگه تموم شد الان دیگه جات امنه
جام امنه؟
درسته حق با اونه
تنها جایی که میتونم بهش پناه ببرم اغوش دازایه
اون یه گرگ درندست ولی بقیه از اون بدترن
و من الان فقط میتونم به این گرگ درنده اعتماد کنم
دیگه طاقت نیاوردم و چشمام بسته شد و تو دنیای تاریکی فرو رفتم

ادامه دارد

Be my dollWhere stories live. Discover now