چویا*
با نگرانی یه مسیر رو همش طی میکردم
به دازای که خونسرد نشسته بود و فیلم میدید نگاه کردم
_پس کجا موندن؟
نگاهی بهم کرد و لبخند زد
*صبر داشته باش شین گفته پیداش کرده و حالشم خوبه و داره میارتش اینجا
_دقیقا چون اون عوضی روانی گفته حالش خوبه نگرانم
*اون دیونه هست ولی کارشو خوب انجام میده
دیگه چیزی نگفتم و کلافه روی مبل کناری دازای نشستم
یهو یاد سوالی که میخواستم ازش بپرسم و هی یادم میرفت افتادم
_هی دازای تو چرا این چند روز رو خونه ای؟
چرا گورتو گم نکردی اژانس؟
بدون اینکه نگاهشو از تی وی برداره گفت
*مرخصی گرفتم
اخم کردم
_به چه علت لعنت شده ای مرخصی گرفتی؟
حداقل وقتی نبودی من میتونستم یه روز آرامش داشته باشم
لبخند تلخی زد
*مشکلی نیست شین که ایومی رو آورد منم چند روز میرم تا آرامش کامل داشته باشی
احساس میکنم زیاده روی کرده بودم هر چقدر هم دازای عوضی باشه اینجا خونه خودشه و من اضافیم نه اون
_نگفتی چرا مرخصی گرفتی؟
با حوصله جوابم رو داد
*درواقع من نگرفتم بهم دادن چون به نظرشون حالم بد بودبا تعجب گفتم
_تو که از منم سالم تری
نفس عمیقی کشید انگار تردید داشت برای حرفی که میخواست بگه
*خوب میدونی که الان تو برای همه مرده به حساب میای...و منو تو قبلا باهم همکار و دوست بودیم پس باید خودمو ناراحت نشون میدادم و اونا هم بهم مرخصی دادن چون فکر میکردن وضع روحی من داغونه پس باید استراحت کنم و تنها باشم تا با اتفاقی که افتاده کنار بیام
پوزخندی زدم
دوست؟
چه بازیگر حرفه ای بود
_تو واقعا بازیگریت عالیه به نصیحت من گوش کن و برو تست بده
*بازیگری ای در کار نبود
به چشمهاش که جدی بهم خیره بودن نگاه کردم
*من واقعا ناراحت بودم و از نظر روحی داغونم و تو دلیلش رو خوب میدونی
اهی کشیدم دوباره شروع کرد
تا خواستم جوابشو بدم نگران گفت
*ببخشید عصبی نشو دیگه درباره اش حرف نمیزنم
یهو با صدای کوبیده شدن در هردو از جا پریدیم
شین:دارین لاو میترکونین یا غلط دیگه که این درو باز نکردین؟
مجبور شدم خودم بازش کنم
نگاهی به ما دوتا کرد
شین:بد موقع مزاحم شدم؟
میخواید برم کارتون تموم شد بیام؟
(خدایا این بشر چرا انقدر کراشه🥲🥺؟؟)
دازای بی خیال بلند شد*اولا که در نزدی و خودت کلید داری پس بازی در نیار
بلند شدم و به سمتش هجوم بردم که دازای گرفتم و نزاشت اون عوضی رو با اون لبخند مسخره اش بزنم
_ایومی کجاست حرومزاده؟!
شین:نیومده چرا پاچه میگیری؟
دوست لجبازتم مثل خودته با هزار زور و زحمت اوردمش
دازای پرسید
*پس کجاست
شین برگشت و بیرون رو نگاه کرد و اه کشید و بعد رفت بیرون
شین:چرا خشکت زده بیا دیگه
و بعد کسی که همراهش بود رو به داخل هل داد
به صورتش نگاه کردم و اونم بهم خیره بود
اشک تو چشمام جمع شد
باورم نمیشه...
خودش بود
_ایومیی
دویدم سمتش و محکم بغلش کردم
_خداروشکر...که زنده ای
منو از خودش جدا کرد و صورتمو تو دستاش گرفت و با چشمای خیس از اشکش به صورتم خیره شد
ایو:واقعا خودتی....میدونی چقدر نگرانت بودم؟
نگاه دقیق تری بهم کرد و شوکه گفت
ایو:چرا انقدر لاغر شدی چویا؟ چه بلایی به سرت اومده؟
خندیدم و به خودش اشاره کردم
_تو که وضعت از منم بدتره اول یه نگاه به خودت کن
شین:بدتر از الانشم بود وقتی پیداش کردم همه جاش خونی و زخمی بود
نگاهی به ما دوتا کرد و ادامه داد
شین:و از اونجایی که من آدم مهربون و دلسوزیم بردمش خونه خودم و ظاهرشو مرتب کردم که با دیدنش یهو سکته نکنی
بعد با حرص به من نگاه کرد و عصبی گفت
شین:دوستت از خودتم لجباز تر و پاچه گیر تره با کلی کتک کاری تمیز مرتب کردمش حتی خودم به زور لباس تنش کردم
VOCÊ ESTÁ LENDO
Be my doll
Romance*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب ح...