part 10

435 65 8
                                    


این پارت دارای کمی صحنه است🙂🤝

دازای*

بیهوش تو بغلم بود
بلندش کردم و به سمت اتاقم رفتم و آروم روی تخت گذاشتمش و لباس هاش رو در آوردم
تمام بدنش کبود و زخمی بود
جعبه کمک های اولیه رو آوردم و شروع کردم به پانسمان کردن زخم های عمیقش
کارم که تموم شد بهش خیره شدم
حوصلم سر رفته بود
چویا هم که معلومه به این زودیا به هوش نمیاد
با فکری که تو ذهنم اومد نیشخندی زدم

سوم شخص*

به چهره معصومش نگاه کرد
دازای:متاسفم اما بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم
با تموم شدن حرفش سطل پر از آب رو روی چویا خالی کرد چویا شوکه چشمهاش رو باز کرد و شروع به نفس نفس زدن کرد

هنوز گیج بود نگاهی به دستاش که بسته بود انداخت و بعد به دازای که با لبخند بهش خیره بود نگاه کرد
متوجه شد که هیچ لباسی تنش نیست و لرزید از فکر اینکه قراره چه بلایی به سرش بیاد

دازای آروم روش خم شد و گونه اش رو نوازش کرد
دازای سرش رو نزدیک تر برد که با غم چشمهاش رو بست نمیتونست فرار کنه کسی نبود که کمکش کنه..
دازای لاله گوشش رو بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد
دازای:دیگه مال خودمی..
سگ بقیه بودن با سگ دازای بودن براش چه فرقی داشت؟
تنها فرقش این بود که بقیه اون رو برای قدرتش میخوان اما دازای فقط اون رو برای بر طرف کردن نیاز هاش میخواست

گلوش به طرز عجیبی می سوخت و نمی تونست حرفی بزنه
دازای لب هاش رو روی گردنش گذاشت و شروع کرد به بوسیدن و مارک کردن
تکون های ریز میخورد و تقلا میکرد دست و پاش بسته بود و به خاطر زخم هاش هر تکونی که میخورد تمام بدنش درد می گرفت
دازای دستش رو نوازش وار روی بدنش میکشید

لبش رو گاز گرفت
این لمس ها براش عذاب آور بودن
دازای سرش رو بلند کرد و بهش خیره شد اخمی بهش کرد و آروم لب هاش رو از زیر دندونش کشید
دازای:لباتو گاز نگیر
لب هاشو کوتاه ولی عمیق بوسید

دازای:میخوام صدای ناله ها تو بشنوم
و دوباره شروع کرد به بوسیدن و مکیدن لباش
چویا حس یه مرده متحرک رو داشت
مرده ای که همه ازش استفاده میکنن و بعد دورش میندازن
دازای از اینکه چویا همراهیش نمی کرد عصبی شد و لب پایینش رو گاز گرفت و غرید

دازای:همراهی کن
چویا نمی خواست همراهی کنه
برای اولین بار تو زندگیش خواست که بمیره
دازای به کارش ادامه داد اما اینکه چویا همراهیش نمی کرد و صدای ناله هاشو رو خفه میکرد عصبی ترش کرد
میخواست وحشیانه ترش کارشو بکنه اما پشیمون شد

شاید باید یه کم به چویا زمان میداد
بدون اینکه چیزی بگه از روش بلند شد و دست و پاشو باز کرد
چویا کمی تعجب کرد اما با حس سرما پشتش رو به دازای کرد و تو خودش جمع شد و شروع به لرزیدن کرد
دازای نگاهی بهش کرد و پتو رو روش کشید و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت

***

سه روز بعد*

دازای عصبی و کلافه درو باز کرد که با صدای در از جا پرید و با چشم هایی که دیگه هیچ حسی توشون نبود به دازای خیره شد
دازای عصبی شونه هاش رو گرفت و داد زد
دازای:سه روز گذاشتم تو حال خودت باشی اما دیگه تحملم تموم شده

هلش داد روی تخت و شروع کرد به در آوردن لباس هاش
توی این سه روز چویا هیچ حرفی نزده بود و وقتی هم بهش نزدیک میشد واکنشی نشون نمیداد
چویا سعی داشت دستاشو پس بزنه که دازای هردو دستش رو با یه دستش گرفت و بالای سرش گرفت
لباشو کوبید روی لباش و وحشیانه شروع کرد به بوسیدن

چویا فقط تقلا میکرد تا ولش کنه
با اعصبانیت ازش جدا شد و با صدایی که هر لحظه بلند تر میشد گفت
دازای:همراهی کن چویا وگرنه بلای بدتری به سرت میارم
از لحن جدیش لرزید
دازای نفس عمیقی کشید و دوباره لب هاشو بوسید ولی این دفعه آروم تر

به ناچار چشمهاش رو بست و باهاش همراهی کرد
دازای لبخندی زد و دستش رو نوازش وار روی بدن چویا کشید

چویا نتونست دیگه تحمل کنه اشک هاش روی گونه هاش جاری شد اما از ترس اینکه دازای رو عصبی کنه همچنان
همراهیش میکرد
دازای با حس خیس بودن صورت چویا با تعجب سرش رو بالا آورد و وقتی اشکاش رو دید شوکه شد
دازای:چویا؟
نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره

دازای دستاش رو ول کرد و آروم بغلش کرد و مشغول نوازش موهاش شد
دازای:گریه نکن..
سرش رو تو سینه دازای مخفی کرد و شدت گریش بیشتر شد
بعد از چند دقیقه که آروم شد
خودش رو عقب کشید و اشک هاش رو پاک کرد
دازای:چویا چرا هیچی نمی گی سه روز گذشته و تو حتی یک کلمه هم حرف نزدی

دازای نگران نگاهش میکرد سرش رو بالا آورد خواست چیزی بگه اما انگار نمیتونست حرف بزنه
دازای گیج شده بود اما یهو ذهنش جرقه ای زد
حتی با فکر بهش عذاب وجدان گرفت
دازای:چویا...تو نمیتونی حرف بزنی؟

ادامه دارد

Be my dollWhere stories live. Discover now