عصبی قطع کرد و لعنتی زیر لب گفت
+ازت خواست بری اونجا مشکلی براشون پیش اومده؟
شین نفس عمیقی کشید و به مردی که پشت بهش درحال تماشای نمای بیرون بود خیره شد
شین:درسته اون پسر ایومی دوست چویا حال خوبی نداره و ازم خواست برم اونجا
+هوم پس اون برای پرنسس من خیلی مهمه که اینطور
سکوت طولانی که ایجاد شده بود داشت شین رو عصبی میکرد
شین:قربان اجازه رفتن بهم میدید؟
خیلی سخت داشت سعی میکرد خشمش رو پنهان کنه+با اینکه ایومی رو هم قراره بکشم ولی فعلا برو کمکش کن تا خیال جواهر من راحت شه ولی بهت یه ماموریت میدم
شین:چه ماموریتی؟
هر چی باشه انجامش میدم
مرد پوزخندی زد
+کاری کن که چویا بیشتر از دازای متنفر بشه و همینطور کاری کن اعتمادش رو نسبت به دوست عزیزش از دست بده باید از اون دو نفر متنفر و دور بشه متوجه شدی؟
شین:بله
شین پشت به مرد کرد و خواست بره اما حرفی که مرد زد باعث شد سرجاش خشک بشه
+از اون پسر ایومی خوشت میاد؟
شین بدون هیچ حسی برگشت و به مرد خیره شد
شین:چرا همچین فکری کردین قربان؟
مرد لبخند مرموزی زد
+متوجه شدم وقتی دازای داشت درباره اینکه حالش خوب نیست صحبت میکرد اخم کرده بودی و شنیدم که وقتی پیداش کردی اونو به خونت بردی میدونی وقتی شنیدمش خیلی شوکه شدم حتی من هم اجازه و جرات اومدن به خونت رو ندارم
شین بدون نشون دادن هیچ حسی تو صورتش بی تفاوت به مرد خیره شدشین:من فقط دارم روی کارم تمرکز میکنم منو که میشناسین
+درسته میشناسمت من عکس اون رو دیدم و واقعا حیفه که بمیره پس تصمیم گرفتم بعد از تموم شدن کارت بعنوان یه پاداش بهت هدیه بدمش
شین حرفی نزد و سعی کرد سردرد لعنتی ای که داشت رو هم نادیده بگیره
+بهتره دیگه بری
شین سری تکون داد و خیلی سریع بیرون رفت
احساس میکرد اگه بیشتر اونجا میموند کنترلش رو از دست میداد و این اصلا اتفاق خوبی نبود
به سمت ماشینش رفت و بعد از روشن کردنش به سمت خونش روند
وقتی به خونش رسید بعد از برداشتن وسایلش دوباره سوار ماشین شد و به سمت خونه دازای راه افتاد
سردردش بیشتر شده بود و این دفعه حتی چشماش هم درد میکردن
دیدش داشت تار میشد و همین باعث شد اخم کنه و ماشین رو کناری نگه داره
حالا دیگه کاملا چیزی جز سیاهی نمیدید
کلافه چشماشو بست و شقیقه هاشو ماساژ داد
بعد از چند دقیقه که بیناییش رو به دست اورد خواست دوباره حرکت کنه اما دوباره گوشیش زنگ خوردنگاهی به صفحه گوشی انداخت و با دیدن اسم ماکی اخم کرد و جواب داد
شین:میدونی تو واقعا یه موجود آزار دهنده ای باز چه مرگته؟
ماک:شین اونا......شک کردن
اخمش پر رنگ تر شد
شین:یعنی چی که شک کردن؟
ماک:به مرگ چویا مشکوک شدن و میخوان اون جسد رو برسی کنن
شین اهی کشید و ضربه محکمی به فرمون زد
شین:لعنتی ماکی خودت میدونی باید چیکار کنی پس به خودت میسپارمش
ماک:اما من قبول نمیکنم
شین عصبی درحالی که سعی میکرد صداش بلند نشه گفت
شین:اون چیزی که ازم خواستی رو بهت میدم قبوله؟
صدای خوشحال ماکی باعث شد بیشتر عصبی بشه و مطمئن بود که اگه به اون احمق نیازی نداشت همین الان میرفت و گردنشو میشکست
ماک:قبوله عزیزم پس من میرم کارمو کنم ولی این دفعه زیر قولت نزنی
شین عصبی قطع کرد و زیر لب به خودش و ماکی لعنت میفرستاد و بد بیراه میگفت
به خونه دازای رسیدو بعد از برداشتن وسایلش به طرف خونه رفت و قبل از اینکه زنگو بزنه در توسط چویا باز شد
ابروهاشو بالا انداخت و به چویا خیره شد
شین:شغل جدیدته که بعنوان سگ نگهبان جلوی در باشی؟
چویا به سمتش هجوم برد و یقه اش رو گرفت و دست مشت شده اش رو بالا آورد اما قبل از اینکه شین رو بزنه دستی دستشو گرفت
_چویا اروم باش
شین دست چویا رو پس زد و بی توجه به اون دونفر داخل شد
صدای دازای رو از پشت سرش شنید
_چرا تنها اومدی
قبل از اینکه جوابشو بده چویا نگاه تندی بهش کرد و غرید
*مگه قرار نبود با خودت کسی رو بیاری که ایومی رو معاینه کنه ابله پس چرا تنهایی
شین نگاه بی حوصله اشو بهش دوخت
شین:اون کسی که میخواستی دقیقا جلو روته
چویا اخم کرد
*تو؟
من عمرا بزارم به ایومی دست بزنی عوضی
شین:اوکی پس منم میرم به کارای دیگم برسم
خواست به سمت در قدم برداره اما با نگاه جدی و ترسناکی که دازای بهش کرد سرجاش ایستاد
(و اینگونه دازای از ماست بودن در میاید جر)
اهی کشید و به چویا نگاه کرد
شین:میرم بهش رسیدگی کنم و قسم میخورم کاری نکنم اذیت بشه حالا اجازه رفتن دارم؟
چویا نگاه مشکوکی بهش کرد و بعد از چند دقیقه با تردید سر تکون دادچویا*
همراه شین به اتاقی که ایومی بود رفتیم
درسته که قسم خورده بود کاری نکنه ولی من بهش اعتماد نداشتم
دازای هم پشت سرمون اومده بود و آماده باش جلوی در ایستاده بود و تمام حرکات شین رو زیر نظر داشت و مثل من منتظر یه اشتباه بود تا حمله کنه
به ایومی که بی هوش شده بود نگاه کردم و نگران پرسیدم
_حالش چطوره؟
شین دست از کارش برداشت و نگاه کوتاهی به من و دازای انداخت
شین:حالش زیادم بد نیست فقط به خاطر ضعفه که به این روز افتاده باید استراحت کافی بکنه بهش سرم هم میزنم بعد از یه مدت رسیدگی های لازم و استراحت حالش خوب میشه
بعد با لحن عصبی ای ادامه داد
شین: و الانم میخوام زخماشو ضدعفونی و پانسمان کنم و اینکه میشه انقدر بهم مثل یه شکار زل نزنین؟
قرار نیست بلایی سرش بیارم و فرار کنم
دازای اروم خندید و دستشو روی شونم گذاشت
*بیا چویا فکر نکنم جراتشو داشته باشه اسیبی به ایومی بزنه بیا بریم تا راحت کارشو بکنهادامه دارد......
أنت تقرأ
Be my doll
عاطفية*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب ح...