paet 26

254 46 16
                                    

عصبی قطع کرد و لعنتی زیر لب گفت
+ازت خواست بری اونجا مشکلی براشون پیش اومده؟
شین نفس عمیقی کشید و به مردی که پشت بهش درحال تماشای نمای بیرون بود خیره شد
شین:درسته اون پسر ایومی دوست چویا حال خوبی نداره و ازم خواست برم اونجا
+هوم پس اون برای پرنسس من خیلی مهمه که اینطور
سکوت طولانی که ایجاد شده بود داشت شین رو عصبی میکرد
شین:قربان اجازه رفتن بهم میدید؟
خیلی سخت داشت سعی میکرد خشمش رو پنهان کنه

+با اینکه ایومی رو هم قراره بکشم ولی فعلا برو کمکش کن تا خیال جواهر من راحت شه ولی بهت یه ماموریت میدم
شین:چه ماموریتی؟
هر چی باشه انجامش میدم
مرد پوزخندی زد
+کاری کن که چویا بیشتر از دازای متنفر بشه و همینطور کاری کن اعتمادش رو نسبت به دوست عزیزش از دست بده باید از اون دو نفر متنفر و دور بشه متوجه شدی؟
شین:بله
شین پشت به مرد کرد و خواست بره اما حرفی که مرد زد باعث شد سرجاش خشک بشه
+از اون پسر ایومی خوشت میاد؟
شین بدون هیچ حسی برگشت و به مرد خیره شد
شین:چرا همچین فکری کردین قربان؟
مرد لبخند مرموزی زد
+متوجه شدم وقتی دازای داشت درباره اینکه حالش خوب نیست صحبت میکرد اخم کرده بودی و شنیدم که وقتی پیداش کردی اونو به خونت بردی میدونی وقتی شنیدمش خیلی شوکه شدم حتی من هم اجازه و جرات اومدن به خونت رو ندارم
شین بدون نشون دادن هیچ حسی تو صورتش بی تفاوت به مرد خیره شد

شین:من فقط دارم روی کارم تمرکز میکنم منو که میشناسین
+درسته میشناسمت من عکس اون رو دیدم و واقعا حیفه که بمیره پس تصمیم گرفتم بعد از تموم شدن کارت بعنوان یه پاداش بهت هدیه بدمش
شین حرفی نزد و سعی کرد سردرد لعنتی ای که داشت رو هم نادیده بگیره
+بهتره دیگه بری
شین سری تکون داد و خیلی سریع بیرون رفت
احساس می‌کرد اگه بیشتر اونجا میموند کنترلش رو از دست میداد و این اصلا اتفاق خوبی نبود
به سمت ماشینش رفت و بعد از روشن کردنش به سمت خونش روند
وقتی به خونش رسید بعد از برداشتن وسایلش دوباره سوار ماشین شد و به سمت خونه دازای راه افتاد
سردردش بیشتر شده بود و این دفعه حتی چشماش هم درد میکردن
دیدش داشت تار میشد و همین باعث شد اخم کنه و ماشین رو کناری نگه داره
حالا دیگه کاملا چیزی جز سیاهی نمیدید
کلافه چشماشو بست و شقیقه هاشو ماساژ داد
بعد از چند دقیقه که بیناییش رو به دست اورد خواست دوباره حرکت کنه اما دوباره گوشیش زنگ خورد

نگاهی به صفحه گوشی انداخت و با دیدن اسم ماکی اخم کرد و جواب داد
شین:میدونی تو واقعا یه موجود آزار دهنده ای باز چه مرگته؟
ماک:شین اونا......شک کردن
اخمش پر رنگ تر شد
شین:یعنی چی که شک کردن؟
ماک:به مرگ چویا مشکوک شدن و میخوان اون جسد رو برسی کنن
شین اهی کشید و ضربه محکمی به فرمون زد
شین:لعنتی ماکی خودت میدونی باید چیکار کنی پس به خودت میسپارمش
ماک:اما من قبول نمیکنم
شین عصبی درحالی که سعی میکرد صداش بلند نشه گفت
شین:اون چیزی که ازم خواستی رو بهت میدم قبوله؟
صدای خوشحال ماکی باعث شد بیشتر عصبی بشه و مطمئن بود که اگه به اون احمق نیازی نداشت همین الان میرفت و گردنشو می‌شکست
ماک:قبوله عزیزم پس من میرم کارمو کنم ولی این دفعه زیر قولت نزنی
شین عصبی قطع کرد و زیر لب به خودش و ماکی لعنت می‌فرستاد و بد بیراه میگفت
به خونه دازای رسید

و بعد از برداشتن وسایلش  به طرف خونه رفت و قبل از اینکه زنگو بزنه در توسط چویا باز شد
ابروهاشو بالا انداخت و به چویا خیره شد
شین:شغل جدیدته که بعنوان سگ نگهبان جلوی در باشی؟
چویا به سمتش هجوم برد و یقه اش رو گرفت و دست مشت شده اش رو بالا آورد اما قبل از اینکه شین رو بزنه دستی دستشو گرفت
_چویا اروم باش
شین دست چویا رو پس زد و بی توجه به اون دونفر داخل شد
صدای دازای رو از پشت سرش شنید
_چرا تنها اومدی
قبل از اینکه جوابشو بده چویا نگاه تندی بهش کرد و غرید
*مگه قرار نبود با خودت کسی رو بیاری که ایومی رو معاینه کنه ابله پس چرا تنهایی
شین نگاه بی حوصله اشو بهش دوخت
شین:اون کسی که میخواستی دقیقا جلو روته
چویا اخم کرد
*تو؟
من عمرا بزارم به ایومی دست بزنی عوضی
شین:اوکی پس منم میرم به کارای دیگم برسم
خواست به سمت در قدم برداره اما با نگاه جدی و ترسناکی که دازای بهش کرد سرجاش ایستاد
(و اینگونه دازای از ماست بودن در می‌اید جر)
اهی کشید و به چویا نگاه کرد
شین:میرم بهش رسیدگی کنم و قسم میخورم کاری نکنم اذیت بشه حالا اجازه رفتن دارم؟
چویا نگاه مشکوکی بهش کرد و بعد از چند دقیقه با تردید سر تکون داد

چویا*

همراه شین به اتاقی که ایومی بود رفتیم
درسته که قسم خورده بود کاری نکنه ولی من بهش اعتماد نداشتم
دازای هم پشت سرمون اومده بود و آماده باش جلوی در ایستاده بود و تمام حرکات شین رو زیر نظر داشت و مثل من منتظر یه اشتباه بود تا حمله کنه
به ایومی که بی هوش شده بود نگاه کردم و نگران پرسیدم
_حالش چطوره؟
شین دست از کارش برداشت و نگاه کوتاهی به من و دازای انداخت
شین:حالش زیادم بد نیست فقط به خاطر ضعفه که به این روز افتاده باید استراحت کافی بکنه بهش سرم هم میزنم بعد از یه مدت رسیدگی های لازم و استراحت حالش خوب میشه
بعد با لحن عصبی ای ادامه داد
شین: و الانم میخوام زخماشو ضدعفونی و پانسمان کنم و اینکه میشه انقدر بهم مثل یه شکار زل نزنین؟
قرار نیست بلایی سرش بیارم و فرار کنم
دازای اروم خندید و دستشو روی شونم گذاشت
*بیا چویا فکر نکنم جراتشو داشته باشه اسیبی به ایومی بزنه بیا بریم تا راحت کارشو بکنه

ادامه دارد......

Be my dollحيث تعيش القصص. اكتشف الآن