چویا*
زیر لب غر میزدم
_من چرا دوباره اینجام
ماکی نگاه به ظاهر دوستانه ای بهم کرد و دستشو جلو اورد
ماک:های چویا کون خوشحالم که دوباره میبینمت
بی توجه بهش به شین نگاه کردم
_پس دازای کدوم قبریه؟
درحالی که منو هل میداد طرف ماکی گفت
شین:رفته دیالوگ هاشو حفظ کنه
_چی؟
اهی کشید
شین:بیخیالش شو مهم نی من یه کار مهم دارم که باید انجامش بدم حواست بهش باشه
مخاطبش ماکی بود که با لبخند بهش خیره بودشین ادامه داد
شین:و همینطور سعی کن خیلی زود تمومش کنی
و اینکه...
سکوت کرد و به من نگاه کرد و بعد به ماکی که ماکی سرشو تکون داد
الان منظورش چی بود؟
با یاد آوری اینکه باید پیش یه احمق که یه بار سر یه آزمایش گرفتن کلی درد بهم هدیه داده بود داد زدم
_وایسا یعنی منو میخوای با این دیونه تنها بزاری؟؟
بی اهمیت بهم درو بست و رفت
با رفتنش عصبی به دازای عوضی کلی فحش دادم که منو با این ابله ها تنها گذاشتهبا حس حضور ماکی چند قدمی ازش فاصله گرفتم
خندید
ماک:نترس گازت نمیگیرم
توجهی بهش نکردم
ماک:میدونی بهم گفتن نزارم چیزی رو ببینی اما حیفه که اثر هنری منو نبینی
کنجکاو شده بودم اما حس خوبی هم نداشتم
ماک:دنبالم بیا میخوام بهت نشونش بدم
با اینکه حس خوبی نداشتم ولی دنبالش رفتم
دوباره وارد همون اتاقی شدیم که پشتش یه آزمایشگاه بود
ماک:میدونی مطمئنم واقعا قراره سر این کارم تنبیه بشم اما ارزشش رو داره
وارد آزمایشگاه شد و منم پشت سرش رفتمجلوی اتاقی ایستاد و کلیدی از جیبش در اورد
ماک:بهت حسودیم میشه اگه من جای تو بودم شین به جای اینکه این همه دردسر بکشه خودش منو میکشت
پوزخندی زد
ماک:که البته احتملا دیر یا زود اینکارو کنه
بالاخره دست از حرف زدن برداشت و درو باز کرد
پشت به ما کسی رو تخت خوابیده بود که کلی دستگاه و سیم بهش وصل بود
به خاطر نور کمی که تو اتاق بود نتونستم چهره اون شخصو ببینم
ماکی وارد اتاق شد اما من داخل نرفتم
یه حس عجیبی داشتمماکی شروع کرد به حرف زدن اما نه با من
ماک:میبینم که داری از لحظات آخر زندگیت لذت کافی رو میبری میدونی
خندید و ادامه داد
ماک:من نمیتونم احساس کسی رو که فقط دو روزه متولد شده و قراره خیلی سریع بمیره رو درک کنم
داشت درباره چی حرف میزد
نگاهی به من کرد
ماک:بیا چویا بیا ببینش
با قدم های آهسته داخل اتاق شدم و به سمت اون شخص قدم برداشتم
حالا میتونستم بهتر ببینمش
با دیدنشنفسم تو سینم حبس شد و بدنم شروع کرد به لرزیدن
پاهام سست شده بود و هر لحظه امکان داشت که پخش زمین بشم
به جای نامشخصی نگاه میکرد و انقدر رنگ پریده بود که شک داشتم حتی زنده باشه
لبخند ماکی پر رنگ تر شد
ماک:میبینی اون دقیقا مثل تو زیباست جز چشماش که اصلا شبیه به تو نیست و اون نور و زیبایی رو ندارن
بالاخره تکون خورد اروم سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد
چشماش.....
چشماش عاری از هیچ احساسی بود
با نگاهش بهم دلم پیچ خورد و سرم شروع به گیج رفتن کرد
و دوباره اون خاطرات لعنتی جلوی چشمام نقش بستن
ذوب شدنش توی بغلم
دیدن جون دادن....خودم جلوی چشمام....دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشتن و پخش زمین شدم
هنوز بهم خیره بود
از نگاهش بهم بدنم میلرزید
از شدت شوک حتی نفسم هم بند اومده بود و نمیتونستم نفس بکشم
شانس آوردم که چشمام بسته شدن و تو دنیای تاریکی مطلق فرو رفتم***
شین چشماشو به چشمای مرد جلوش دوخت
شین:من از نقش بازی کردن دیگه خسته شدم
لبخندی بهش زد و بلند شد و به طرق شین رفت و آروم سرشو نوازش کرد
*کمی دیگه صبر کن وقتی کارتو تموم کنی دیگه برای همیشه آزادی
شین نگاهشو بهش که پشت بهش کرده بود و به منظره بیرون خیره بود داد
شین:وقتی تموم شد میخوای بکشیش؟
نیشخندی زد
*بکشمش؟
کی حاضر میشه همچین جواهری رو از دست بده؟
سیگارشو توی جا سیگاری خاموش کرد
*وقتی تموم بشه برای همیشه مال من میشهادامه دارد
موندین تو خماری🥲؟
باید بگم شرمنده این پارت خیلی کوتاه بود•-•💔
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین🥲❤
أنت تقرأ
Be my doll
عاطفية*درحال ویرایش* توی اوج نا امیدی وقتی دیگه هیچ دوستی نداره هیچ خانواده ای که حمایتش کنه هیچ قدرتی که از خودش در برابر دیگران دفاع کنه یهو اون پیداش میشه همکار قدیمیش و اون نجاتش میده اما اون هم برای کمک بهش ازش چیزی میخواد "باید عروسک من باشی" خوب ح...