part 25

260 51 5
                                    

دازای*

با لبخند به چهره ذوق زده چویا نگاه میکردم
وقتی دست ایومی رو گرفت و همراه خودش کشید تا باهاش به اتاقش بره نمیتونم بگم که حسودی نکردم
اگه حماقت نکرده بودم
اگه نمیخواستم به زور به دستش بیارم و ازارش نمیدادم شاید....
شاید یه امیدی بود
شین:گذشته ها گذشته بیخیال عشق و عاشقی مگه من بدون دوست دختر موندم چیزی شده؟
با شنیدن صدای شین از جام پریدم
ترسیده برگشتم و نگاش کردم
_تو.‌‌...مگه نرفتی؟
درحالی که چشماش که درخشان بودند رو می‌مالید جوابم رو داد
شین:اه لعنت به این چشما خوب میخواستم برم اما به دو دلیل نرفتم یک احساس میکنم واقعا دارم کور میشم دو فکر کردم شاید بخوای با یکی حرف بزنی
با یادآوری چشماش سوالی که میخواستم بپرسم یادم رفت
_راستی چرا چشمات اینطوریه؟
نگاه سردی بهم کرد و بی حوصله گفت
شین:لطفا فهمیدی به خودم هم بگو چرا چشمای لعنتی من اینطوریه و داره باعث میشه که کور بشم

کلافه روی مبل نشست و هی چشماش رو باز و بسته میکرد کنارش نشستم
_حالت خوبه؟
سرشو تکون داد
شین:اره فقط نمیدونم چرا برای چند دقیقه نمیتونستم تقریبا چیزی ببینم
_بهتر نیست بری دکتر
خنثی نگام کرد
شین:برم دکتر بگم چی؟ چشماش به علتی که خودمم نمیدونم یهو شروع به درخشیدن میکنه و حتی دارم کور میشم و حتی موهبت نیست و به طرز احمقانه ای من میتونم ذهن دیگران رو بخونم و بفهمم چی تو ذهنشون میگذره؟
_خوب نه بهتره به فکر یه راه دیگه باشی
بیخیال شونه بالا انداخت
شین:مهم نیست آخرش کور میشم یا خودم چشمام رو در میارم
_چطور میتونی انقدر راحت درباره اش حرف بزنی؟
برات سخت نیست؟

شین:سخت؟ میدونی من الان با یه مرده هیچ فرقی ندارم و دنبال چیز یا بهتره بگم کسیم که دوباره قلبمو به تپش بندازه و منو به زندگی برگردونه
_پس دنبال یه عشقی چرا تاحالا نتیجه ای نگرفتی
شین:من با خیلیا بودم هم دختر هم پسر اما خوب انگاری باید واقعا تا آخر عمر تنها بمونم که زیادم بد نیست بیا بیخیال این بحث بشیم حالم داره بهم میخوره
_هوم
چشمام رو بستم و اهی کشیدم
_شین به نظرت اگه از همون اول با چویا خوب برخورد میکردم و آزارش نمیدادم امکان داشت که الان عاشقم بشه؟ یا حتی ازم متنفر نباشه
خیلی سریع جواب داد
شین:معلومه که اره اگه بهش تجاوز نمیکردی و تهدیدش نمیکردی شاید الان یه خورده وضعیتتون بهتر بود و انقدر ازت متنفر نبود
تک تک کلماتش مثل فرو رفتن تیر توی قلبم بودن
چشمامو باز کردم و عصبی و غمگین نگاش کردم
نگاه بی تفاوتی بهم انداخت

شین:شرمنده من خیلی رکم ولی حقیقت رو گفتم
با حرص بلند شدم
_حالا میتونی خوب ببینی نه؟ پس راه بیوفت برو خیلی ممنون از همدردی و دلداری دادنات خیلی حالم خوب شد رفیق
کلمه رفیق رو با تمسخر گفتم
اونم بلند شد و خونسرد نگام کرد
شین:خواهش میکنم اگه بازم کمک خواستی بهم بگو بعدن میبینمت
_شرت کم
بی اهمیت به حرفم رفت
بعضی مواقع به آدم بودنش شک میکنم
با یادآوری اینکه سوالی که ازش داشتم رو یادم رفت بپرسم اهی کشیدم
_اه بیخیال بعدن زنگ میزنم بهش
نمیدونم باید این چند روزو برم یه جای دیگه تا چویا و ایومی راحت باشن یا نه؟
تصمیم گرفتم بعدن دربارش فکر کنم و برم کمی استراحت کنم
نگاه کوتاهی به در اتاق چویا کردم و خواستم برم‌ اتاق خودم که صدای ایومی رو شنیدم
ایو:همین؟ واقعا همین؟ چویا هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره یعنی اون همین جوری چون همکار قدیمیش بودی کمکت کرد بدون اینکه چیزی ازت بخواد؟
سوالش باعث شد خشکم بزنه
کنجکاو بودم چویا چی جوابش رو میده
*نه ایومی اون هیچی ازم نخواست نگران نباش
پوزخندی زدم

اون چیبی با وجود اینکه بیشتر از زور و بازوش استفاده میکنه از تو بیشتر عقل داره دازای
نمیدونم چرا همونجا ایستاده بودم و به صحبت هاشون گوش میکردم
با شنیدن صدای خنده های چویا بیشتر حسرت میخوردم و حسودی میکردم
از اون روز به بعد هیچ وقت نخندیده بود و خوشحال نبود
تنها کاری که درست انجامش دادم پیدا کردن ایومی بود حداقل با وجود اون کنارش خوشحاله
تکیه‌مو از دیوار برداشتم و داخل اتاقم شدم
روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم
شیاد کمی خوابیدن بتونه این خستگی رو برطرف کنه
چند دقیقه ای گذشته بود و همینطور چشمام بسته بود
کم کم داشت خوابم میگرفت که با باز شدن در هوشیار شدم و چشمام رو باز کردم
به چویا که نگام میکرد نگاه کردم
_چویا مشکلی پیش اومده؟
درو بست و چند قدم جلوتر اومد
*وقت داری حرف بزنیم؟
بلند شدم و نشستم
لبخندی بهش زدم
_البته بیا بشین
کنارم نشست و نگاهشو به جای نامعلومی دوخت
*میشه ازت یه چیزی بخوام؟
ازم چی میخواد؟
_اره چرا که نه
سرشو برگردوند و جدی نگام کرد
*ازت میخوام ایومی رو ببریم بیمارستان....
سریع حرفشو قطع کردم

_بیمارستان چرا برای چی؟
*اون حالش خوب نیست....میگه خوبم ولی خوب نیست تمام بدنش جای زخمه و کبوده و من نگرانشم دازای حتی بدنش هم داغه
نگرانی تو صداش باعث می‌شد بیشتر به ایومی حسودیم بشه
_اما اون تو مافیا بوده نه؟
و الان یه خائنه ممکنه وقتی ببریمش بیمارستان توی دردسر بیوفتیم مخصوصا تو اصلا نباید بیرون بری اگه کسی ببینتت و بشناستت اون وقت همه چی خراب میشه
دستمو گرفت
*میدونم میدونم اما اون واقعا حالش خوب نیست و من میترسم مشکلی براش پیش بیاد
نگاهی به چشمای نگرانش کردم و لبخند زدم
دستمو روی دستش گذاشتم
_باشه چویا من به شین زنگ میزنم تا یه آدم قابل اعتماد رو بیاره تا معاینش کنه
نفس راحتی کشید و دستمو ول کرد و بلند شد
*باشه پس من میرم پیش ایومی
قبل از اینکه بره نگاهی بهم کرد
*و به اون دیونه بگو اون ماکی عوضی رو نیاره من عمرا ایومی رو بسپرم دست اون اشغال
_باشه فهمیدم
سری تکون داد و رفت بیرون

گوشیمو برداشتم و شماره شین رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق جواب داد
شین:لعنتی من هنوز نرسیدم خونم باز چه مرگته؟
با صدای دادش گوشی رو از گوشم کمی فاصله دادم
_متاسفم مزاحمت شدم ولی انگاری حال ایومی بده
شین:چه بهتر بزار بمیره کاری نداری کار دارم
_هی انقدر بی رحم نباش میدونی که چقدر برای چویا مهمه
شین:چون برای اون مهمه میگم به من ربطی نداره دازای من جای تو بودم همون اول تحویل مافیا میدادمش خودمو راحت میکردم
چیزی نگفتم
صدای اه کشیدنش رو شنیدم
شین:حالش خیلی بده؟
_اره نمیتونیم هم توی این شرایط ببریمش بیمارستان
شین:لعنت بهش باشه یکاریش میکنم
ممنونی گفتم و قطع کردم

ادامه دارد....

شعر ترین پارتی که نوشتم این بوده.....

Be my dollWhere stories live. Discover now