part 17

344 48 2
                                    

چویا*

شین:تکرار کنم یا فهمیدید؟
منو دازای عصبی به اون عوضی رو مخ نگاه کردیم که لبخندی زد
شین:خوب انگاری فهمیدید
به زور داشتیم جلوی خودمون رو می‌گرفتیم تا نزنیم لهش کنیم مردک حرومی
کلافه دستمو روی سرم گذاشتم سرم درد می‌کرد و همشم تقصیر این دلقک بود که صبح مثل جن بالا سر من اومد و بیدارم کرد

انقدر از دیدن یهوییش ترسیدم که داد زدم و دازای وحشی هم هجوم آورد تو اتاق بعدشم که یه احمقی که باهاش بود افتاد به جونم و امادم کرد
به قیافه خونسردش نگاه کردم و عصبی دستامو مشت کردم
انگار نه انگار دوتا آدم بدبختو بی خواب کرده بیخیال لم داده
سعی کردم خودمو کنترل کنم وقتی همه چی تموم شد خودم حساب این اشغالم میرسم
نگاهی به خودم توی اینه انداختم موهای مشکی و چشمای مشکی چیش تف به سلیقه مزخرف اون یارو

_انجام دادن اینکارا واقعا لازم بود
دازای اهی کشید و اومد کنارم
*اره باید تغییر قیافه میدادی ممکن بود وقتی بیرون میریم کسی بشناستت و...
شین پرید وسط حرفش
شین:مخصوصا که الان کلی سگ دارن بو میکشن تا پیدات کنن
دازای اخم کرد و نفس عمیقی کشید اونم به اندازه من تشنه به خون اون احمق بود

با اینکه نقشه بی نقص بود اما بازم نگران بودم
و بدتر از اون میترسیدم...
دلیل ترسیدنم رو نمیدونم
دازای انگار متوجه ی تردیدم شد دستشو جلو اورد تا روی شونم بزاره اما وایساد و دستشو پایین انداخت چرا اینجوری شد؟
با تعجب بهش نگاه کردم سرش پایین بود و صورتشو نمیدیدم

چش شد یه دفعه؟ خواستم صداش بزنم اما قبل اینکه بتونم اینکارو بکنم سرشو بالا آورد و لبخندی مصنوعی زد
*نگران نباش قرار نیست اتفاقی برات بیوفته ما مراقبتیم
دقیقا چون قراره شما دوتا ابله مراقبم باشید نگرانم
و‌ چرا چرت و پرت میگی بانداژی نفله؟

شین:اشتباه گفتی اون بیشتر مراقبته تا تو مراقب اون
این حرفو با صدای ارومی گفت که فقط من که نزدیکش بودم شنیدم
دازای نگاهی به شین کرد
*خوب وقتشه که بریم نه؟
شین سرشو به نشونه تایید تکون داد و از جاش بلند شد
دازای کتشو پوشید و جلوتر از ما دوتا راه افتاد و رفت
از کنار شین رد شدم اما با شنیدن صداش سرجام ایستادم

شین:خودت بهتر میدونی
برگشتم و سوالی نگاش کردم درباره چی حرف میزد؟
با دیدن نگاهم پوزخندی زد
شین:دلیل تردید کردنشو
این دیونه چی داره میگه؟
اهی ‌کشید و همون طور که میرفت گفت
شین:من بهش گفته بودم اما اون باور نکرد
اینو گفت و بیرون رفت
دوباره صداش توی سرم پیچید

"خودت بهتر میدونی"
"دلیل تردید کردنشو"
بیخیال فکر کردن بهش شدم فکر نمیکنم زیاد اهمیت داشته باشه و همینطور هم نداشت
هر وقت که دازای رو میدیدم دلم میخواد بکشمش اونم با درد
نیشخندی زدم
_که البته فکر کنم راهشو پیدا کردم

Be my dollWhere stories live. Discover now