part 29

245 51 22
                                    

دازای*

_از کی میدونستی؟
شین:ماکی بهم خبر داد
_چرا زودتر بهم نگفتی
شین:نیازی نبود مشکل بزرگی هم نیست خودم حلش میکنم حالا برو سر اصل مطلب
_فکر میکنم تو کسی هستی که باید توضیح بده
هنوز بیخیال مشغول نوازش سر گربه بود
شین:اگه یه روزی با اسلحه پامو گذاشتم خونت ازم توضیح بخواه الان تو اینکارو انجام دادی
لبخندی زدم پس متوجه شده بود
_میدونستی قراره بیام؟
شین:میدونستم میای ولی زمانش رو نه ولی کنجکاوم چرا هنوز اون اسلحه رو در نیاوردی و به سمتم نشونه نگرفتی با اینکه میدونی متوجه شدم و شاید بخوام بهت اسیب بزنم
_نه من نه تو هیچکدوم قصد اسیب رسوندن بهم رو نداریم
شین:قانع کننده نبود
پوزخند زدم
_اسیب زدن بهم جزو برنامه هات نیست چون میدونی که بهم نیاز داری
شین:فکر میکنم زیادی قهوه خوردی و دچار مسمومیت کافئین شدی
(این دیالوگ پرتقالمه...وقتی میرم تو فاز عشق و عاشقی بهم میگه....ضدحال)
_فکر میکردی چون درگیر مسائل عشقیم حواسم نیست؟ میدونستم از نزدیک شدن بهم یه هدفی داری حتی درباره کسایی که مثل من بهشون کمک میکردی هم تحقیق کردم
لبخندی زد
شین:واقعا؟ خوب چی فهمیدی؟
_اینکه سرنوشت همه اونا بعد از انجام کاری که ازت خواستن یه گلوله وسط پیشونیشون بوده
با صدای بلندی خندید

شین:پس نگران اینی که یه قاتل بهت نزدیکه؟
_چی؟؟ نه اشتباه میکنی من خودم برای مرگ مشتاقم و قبلا یکی مثل تو بودم پس مطمئن باش نگران نیستم
شین:پس نگرانی بزنه به سرم و عشق عزیزت رو بکشم؟
اخم کردم و با خشم نگاش کردم
_جراتشو نداری و همینطور به اونم نیاز داری
هیچ جوابی بهم نداد و فقط بهم خیره بود
_اون کسی که دنبالشی همونیه که دنبال چویاس  میخوای از چویا به عنوان طعمه استفاده کنی نه؟
شین:درسته البته یادم میاد قبلا دلیلمو بهت گفته بودم
_اره گفتی میخوای انتقامت رو بگیری ولی تو همه چیزو بهم نگفتی
خیلی سریع دستمو پشت کتم بردم و بلند شدم
اسلحمو در اوردم و به سمتش نشونه گرفتم
نگاه بی تفاوتی به اسلحه توی دستم کرد
_با شناختی که من ازت دارم تو میتونستی خیلی راحت اون شخص رو پیدا کنی و مستقیم بری بکشیش و خودتو تو دردسر نمینداختی مشکلات من و چویا رو حل کنی ولی اینکارو نکردی چون....
مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم
_چون میخواستی به روش خودش انتقام بگیری نه؟ با خیانت
این دفعه دیگه چهره اش سرد و بی تفاوت نبود و شوکه شده بود
نیشخندی به چهرش زدم
_حالا بیا دیگه جدی درباره اهدافمون صحبت کنیم

***

حس نوازش دستایی رو روی بدنش حس میکرد
هر کی بود دستش از روی سینه اش بالا تر رفت و گونه اش و لب هاشو لمس کرد
حدس میزد کار ایومی باشه چون اون سابقه درخشانی توی درست خوابیدن داشت
اما سوالی که داشت این بود ایومی چطور از روی تخت اومده بود کنار اون؟
وقتی دوباره لمسایی رو حس کرد متوجه شد که کار یه نفر دیگس سریع چشماش رو باز کرد که صورت دازای رو نزدیک صورت خودش دید
فاصله صورتاشون خیلی کم بود و همین باعث شد که عصبی بشه و همینطور بترسه
_داری چه غلطی میکنی؟!
دازای به خاطر صدای بلندش ازش فاصله گرفت و اخم کرد
*چرا داد میزنی؟
خواست هلش بده اما متوجه شد که دستاش بستن حتی پاهاشم بسته بود و نمیتونست با لگد زدن بهش از خودش دورش کنه
*تکون نخور فقط میخوام یه خورده بازی کنیم
با لبخند گفت و دوباره روش خم شد
قبل از اینکه بتونه لباشو ببوسه سرشو کج کرد
_نه...و..ولم کن
اما اون بی اهمیت سرشو توی گردنش فرو کرد
بوسه های ریزی به گردنش میزد و این بوسه ها ازارش میداد
احساس می‌کرد جای لبای دازای روی پوستش میسوزن
دوباره خودش رو تکون داد
_بس...کن
صداش اروم و لرزیده بود
دازای کلافه سرشو بلند کرد و با صدای خشنی گفت
*خفه شو
سر چویا رو به زور برگردوند و بی توجه به چویا که تقلا میکرد و چشماش پر از اشک بودن لباشو روی لباش گذاشت و با حرص مشغول بوسیدنش شد

چویا هر چقدر سعی میکرد سرشو برگردونه فایده نداشت دست دازای پشت گردنش بود و این اجازه رو بهش نمیداد
میخواست گریه کنه اما قسم خورده بود دیگه جلوی دازای نشکنه
بعد از چند دقیقه بالاخره دازای بیخیال بوسیدنش شد
نفس نفس میزد و سعی میکرد چیزی بگه اما نمیتونست نمیدونست چرا
با حس دست دازای که پایین تر رفت چشماش گرد شدن
_ولم کن دست بهم ن...نزن
اما دازای بی توجه بهش به کارش ادامه داد
دیگه نتونست تحمل کنه و با صدای بلندی شروع به گریه کرد
درحالی که گریه میکرد گفت
_تو...بهم قول دادی
دازای با شنیدن این حرف نگاه سردشو به چویا دوخت
*قول؟
_بهم....قول دادی...دیگه بهم دست...نمیزنی
دازای پوزخندی بهش زد و دستشو روی سرش گذاشت و درحالی که سرشو نوازش میکرد با لحن اروم و سردی گفت
*و تو باور کردی؟ چه عروسک احمقی
دازای بی توجه به داد و فریاد های چویا کارشو میکرد و حتی اهمیتی به اشکایی که چویا می‌ریخت نمیداد
چویا هر چقدر داد و فریاد میکرد گریه میکرد التماسش میکرد تمومش کنه و دست از سرش برداره فایده ای نداشت انگار دازای سنگ شده بود
باید تحمل میکرد؟
اینکه بهش تجاوز میشد رو تحمل میکرد؟
چمشاشو با درد بست و با صدای اروم و گرفته ای گفت
_خواهش میکنم....بسه

***

چویا*

نمیدونم چطوری وحشت زده از خواب بیدار شدم
تنها چیزی که محض باز شدن چشمام دیدم صورت ترسیده و نگران ایومی بود
با دیدنش به اغوشش پناه بردم و گریه کردم
ازش ممنون بودم که چیزی نمیپرسید و فقط محکم بغلم کرده بود و اجازه می‌داد خودمو خالی کنم
این کابوسا ولم نمیکردن
هر شب این کابوسای لعنتی باعث میشن از خواب بپرم و از ترس اینکه وقتی بخوابم دوباره کابوس ببینم دیگه حتی نمیخوابم
هر بار میبینم که دازای میزنه زیر قولش و بهم تجاوز میکنه...ازارم میده...بدون توجه به من فقط به فکر ارضای خودشه
نه تنها دازای بلکه یه نفر دیگه رو هم توی کابوس هام میبینم که شکنجه ام میکنه
صدای ایومی رو میشنیدم که داشت بهم اطمینان میداد که پیشمه و خطری تهدیدم نمیکنه
نمیدونم چقدر گذشت که از گریه کردن خسته شدم و از ایومی جدا شدم
ایومی با دیدن اینکه کمی اروم شدم نگران دستامو گرفت
ایو:چویا خوبی؟
جوابی بهش ندادم
وقتی سکوتمو دید کمکم کرد دراز بکشم
ایو:باشه لازم نیست الان چیزی بگی اروم باش و بخواب فقط یه خواب بد دیدی
نمیخواستم بخوابم نمیخواستم دوباره اون کابوسای لعنتی رو ببینم
ایومی انگار ذهنمو خوند
دستمو گرفت و نگاه مهربونی بهم کرد
ایو:بخواب چویا من اینجام مطمئن باش دیگه کابوس نمیبینی بخواب
نمیخواستم اما دلمم نمیخواست بیشتر از این نگرانش کنم
پس بهش اعتماد کردم به اینکه اون اینجاست و به خیال خودش میتونست جلوی کابوسام رو بگیره
نمیدونم چقدر گذشت تا چشمام گرم شدن و به خواب رفتم
ولی انگار حضور ایومی تاثیر داشت
چون دیگه هیچ کابوسی ندیدم

ادامه دارد

بل...
بعد سی سال پارت دادم...
واقعا شرمنده دیر شد🥲💔
و یه چیزی بعضی هاتون گفتید چویا داره شورشو در میاره و خیلی با دازای بد اخلاقه با اینکه دازای کاملا بهش تجاوز نکرده و چویا داره زیاده روی میکنه
خوب باید بگم که اشتباه میکنید بیاید بهش حق بدیم🙂
فکر کنید خودتون به یه نفر خیلی اعتماد داریم حتی حاضرید جونتونم کف دستش بزارید بعد همون ادم از این اعتماد سو استفاده کنه و بخواد بهتون تجاوز کنه تهدیدتون کنه ازارتون بده ازش متنفر نمیشید🙂؟
بسی زیاد حرف زدم🥲
قول میدم پارت بعد رو زودتر بدم🥲❤

Be my dollOnde histórias criam vida. Descubra agora