part 28

270 47 8
                                    

دازای*

نگاهی به چویا کردم
_چویا من میرم اتاق رو برای ایومی اماده کنم
قبل از اینکه چویا چیزی بگه ایومی سریع تر جوابم رو داد
ایو:نمیخواد زحمت بکشین من پیش چویا باشم راحت ترم
کاملا معلومه بهم اعتمادی هم نداره
_مطمئنین؟
اینطوری اذیت میشین که
در واقع دلم میخواد بگم نمیخوام پیشش بخوابی ولی خوب حیف که نمیشه
چویا بهم نگاه کرد و لبخند زد
*ایومی اگه اینطوری راحته پس مشکلی نیست نگران نباش دازای
معلوم بود که به زور بهم لبخند زده قبلا حتی وقتی نگام میکرد تو چشماش چیزی جز نفرت نبود
_خوب پس من میخوام برم بیرون چویا اگه مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزنم
*باشه
از اتاق بیرون رفتم و رفتم تو اتاق خودم و بعد از اماده شدنم از خونه بیرون رفتم

هر چی که نیاز بود تو خونه هست پس نگران نبودم
تنها نگرانیم میتونست در خطر بودنشون باشه ولی کسی هم از بودن این خونه خبری نداشت و من به انداره کافی توی رفت و امد احتیاط میکردم
وقتش بود که یه نقشه بریزم و چویا رو از این دردسر نجات بدم
کنجکاوم بدونم بعد از اینکه دوباره تونست از قدرتش درست استفاده کنه به مافیا برمیگرده؟
ممکنه اگه ازش بخوام بمونه قبول کنه و همونجا بامن زندگی کنه؟
از این فکر خندم گرفت
اون همین الانشم میخواد منو بکشه ولی میدونه که بهم نیاز داره برای همین کلی صبر کرده مطمئنم وقتی قدرتشو بدست بیاره بدون اینکه دیگه صبر کنه منو میکشه
وقتی به ساختمون اژانس رسیدم نفس عمیقی کشیدم
حالا وقت نقش بازی کردن بود
در دفترو باز کردم
به محض ورودم اتسوشی با دیدنم شوکه شد
اتسو:دازای سان؟

لبخندی بهش زدم و با صدای ارومی گفتم
_حالت چطوره اتسوشی؟
کونیکیدا هم وقتی دیدم تعجب کرد
کونیکیدا:هوی دازای اینجا چیکار میکنی مگه مرخصی نبودی
به طرف میز کارم رفتم و بعد از اینکه پشت میز نشستم جوابشو دادم
_از موندن توی خونه خسته شده بودم پس گفتم زودتر برگردم سر کارم
اتسوشی نگران به طرفم اومد
اتسو:اما شما حالتون خوب نیست
_چرا نباید خوب نباشم اتسوشی؟
اتسو:اخه شما....
مکث کرد
بلند و عصبی پرسیدم
_من چی اتسوشی؟
از لحن جدی و عصبیم جا خورد
اتسو:اخه چویا سان...
حرفشو قطع کردم و بلند خندیدم
_اتسوشی بهم بگو چرا باید از مرگ یه هویج که دشمنم بود ناراحت بشم؟

اتسوشی دیگه ساکت شد و چیزی نگفت کونیکیدا هم نگاهی بهم انداخت و اهی کشید و مشغول کارش شد
کلافه نگاه شرمنده ای به اتسوشی کردم
_متاسفم اتسوشی که سرت داد زدم میدونی اینکه بقیه فکر میکنن من به خاطر مرگ چویا ناراحتم عصبیم میکنه بر عکس من خوشحالم و برامم هیچ اهمیتی نداره که اون مرده
اتسوشی نگاه غمگینی بهم انداخت
اتسو:مطئنین به استراحت نیاز ندارین؟
_باور کن حالم خوبه
سری تکون داد و رفت سر کارش
_خوب دیگه بهتره برم سرکارم

***

با کوبیده شدن چیزی به سرم از خواب پریدم شوکه به اطرافم نگاه کردم که کونیکیدا رو بالای سرم دیدم
کونیکیدا:هوی دیگه برو خونه
خمیازه ای کشیدم
_کی خوابم برد؟
کوینیکدا درحالی که ساعتشو چک میکرد جوابمو داد
کونیکیدا:وقتی کاراتو تموم کردی خوابت برد من باید برم
توام برو خونه و استراحت کن فعلا
بعد بدون اینکه فرصت خداحافظی کردنو باهاش داشته باشم با عجله رفت
شونه ای بالا انداختم و بلند شدم
وقتی بیرون رفتم متوجه شدم که داره بارون میباره
چرا الان اخه؟‌
اه اینطوری موش ابکشیده میشم ولی چاره ای نیست
نمیدونم باید غذا بخرم یا چویا خودش یه چی درست میکنه
دازای احمق تو این شرایط ازش انتظار اشپزی کردنم داری؟
همونطور که داشتم سر خودم غر میزدم با دیدن یه فرد اشنا کمی جلوتر باعث شد کمی تعجب کنم اما خیلی زود خودمو جمع کردم و با لبخند به طرفش رفتم
_انه ساما توی این بارون اینجا چیکار میکنید؟
نگاه سردی بهم انداخت
کویو:اومدم تا ازت یه سوالی بپرسم

Be my dollWhere stories live. Discover now