part 15

346 64 2
                                    


چویا*
سعی کردم تکون بخورم و خودمو آزاد کنم که با صدای یه نفر سرجام خشک شدم
*خودتو خسته نکن نمیتونی آزاد بشی
منبع صدا از گوشه ای تو تاریکی بود عصبی داد زدم
_تو کی هستی از جون من چی میخوای؟!
از صدای قدماش میتونستم بفهمم که داره به سمتم میاد
*چیز زیادی ازت نمیخوام فقط میخوام ازادش کنی
بهش نگاه کردم اما چهره اش معلوم نبود
_چی؟

موهامو گرفت و کشید که آخی گفتم سرشو کنار گوشم برد و زمزمه کرد
*هیولای درونتو آزاد کن چویا
بعد از تموم شدن حرفش درد بدی تو بدنم پچید انقدر شدت درد زیاد بود که فریاد بلندی زدم
تو چشمام اشک جمع شده بود و از درد به خودم میپیچیدم

و اون دیونه درحالی که دیوانه وار می‌خندید بلند میگفت
*ازادش کن! تبدیل شو به اون هیولایی که واقعا هستی
به نفس نفس افتاده بودم خنده هاش حرف هاش عصبیم میکردن داد زدم
_ب..بسه
اما یهو سوزش زیادی تو شکمم حس کردم و از درد زیادش فریاد بلندی کشیدم

***

با داد بلندی از خواب پریدم
وحشت زده به اطرافم نگاه کردم همش...خواب بود؟
شوکه بودم و نفس نفس میزدم
بعد از چند دقیقه بالاخره اروم شدم این دیگه چه کابوسی بود
سرمو تو دستام گرفتم همش یه کابوس بود چیزی برای نگرانی نیست چویا
نگاهی به دور ورم کردم شب بود و دازای هنوز نیومده بود بهتره برم خودمو با یه چیزی مشغول کنم تا فکر این خواب لعنتی از سرم بیرون بره

دازای*

خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم
_مامان کونیکیدا من همه کارامو تموم کردم حالا اجازه ی رفتن دارم؟
اتسوشی خندید اما کونیکیدا با شوک داشت با پرونده و اسناد مرتبی که بهش تحویل داده بودم نگاه می‌کرد
کونیکیدا:این...یه خوابه نه؟ اتسوشی بهم بگو که دارم خواب میبینم
اهی کشیدم و کتمو برداشتم
_من دیگه میرم

از دفتر اژانس بیرون رفتم و به سمت خونه راه افتادم
باید به چویا نقشه شین رو بگم
فقط امیدوارم که این نقشه عملی بشه
همون طور که میرفتم دستایی روی شونم نشست که از جا پریدم برگشتم که شینو دیدم کلافه اهی کشیدم
_تو اینجا چیکار میکنی؟
شین:میخواستم بیام خونت که دیدمت و گفتم باهم بریم مگه قرارمون رو یادت رفته؟

دستشو پس زدم و اخم کردم
_بهتر نبود اول خودم بهش بگم؟
بی اهمیت از کنارم رد شد
شین:مگه میخوای خبر مرگ اقوامشو بهش بدی فقط میخوایم درباره یه نقشه باهاش حرف بزنیم و بهش کمک کنیم و..
حرفشو خورد و سر جاش ایستاد و برگشت سمتم دوباره چشمای لعنتیش می‌درخشید سریع چرخیدم و بهش پشت کردم
_بهم نگاه نکن
شین:ببینم تو...
پریدم وسط حرفش
_اگه اول چشماتو در بیارم تموم مشکلاتم حل میشه
و جلوتر از خودش راه افتادم
همون طور که میرفتم صداشو پشت سرم شنیدم
شین:متاسفانه فایده ای نداره
_اگه بکشمت چی؟
پوزخندی زد و جوابی بهم نداد
اون واقعا عجیبه

***

درو باز کردم و با شین داخل خونه شدیم
چویا از آشپز خونه بیرون اومد و بهمون نگاه کرد
چهره اش رنگ پریده بود با نگرانی به سمتش رفتم
_چویا حالت خوبه؟
دستشو جلو اورد که وایسادم فراموش کرده بودم که گفته بود حق ندارم بهش نزدیک شم
چویا:من خوبم
اخمی کرد و سوالی به شین نگاه کرد
شین سرفه ای کرد و جلوتر اومد
شین:من شین کامیام قبلا باهم دیدار کرده بودیم اما وقت معرفی پیدا نشد
چویا به من نگاه کرد و بعد نگاهشو به شین داد
چویا:ناکاهارا چویا

شین لبخندی بهش زد
شین:خوشبختم
و بعد برگشت سمت من
شین:شروع کنیم؟
به چویا که کاملا اماده بود تا خطایی از شین سر بزنه و بهش حمله کنه نگاه کردم
_اون یه دوسته نگران نباش
به چشمام نگاه کرد و سری تکون داد
_خوب بهتره بریم بشینیم
هرسه روی مبل نشستیم بعد از چند دقیقه شین سکوتو شکست و شروع کرد

شین:خوب ناکاهارا سان شما خودتون میدونید که چندین سازمان بعد از شنیدن خبر اینکه شما کنترل موهبتتون رو از دست دادید و از مافیا هم اخراج شدید افرادشون رو فرستادن تا شمارو بگیرن
چویا دستاشو مشت کرد و سرشو به نشونه تایید تکون داد
شین:و اونا هنوزم بیخیال نشدن و دنبالتونن و حتی دازایم تعقیب میکنن و خوب من یه نقشه دارم که میتونیم این مشکلو حل کنیم اگه بخواین از شر اونا راحت شین باید...
مکث کرد چویا منتظر بهش خیره شد شین نگاهی به چویا کرد و ادامه داد
شین:باید بمیرید

ادامه دارد...

Be my dollWhere stories live. Discover now