🐾 • قسمت هشتم •🐾

6K 2.4K 1.1K
                                    

-چرا لنزات رو نذاشتی عزیزدلم؟ با این عینکت که چشم‌های خوشگلت رو رسما هیچکس نمی‌بینه؟

زن هایبرد زیر گوش پسر جوونش تند تند گفت و بکهیون پوکر چرخید سمت مادرش.

-مگه دارن میان چشمای من رو ببینن؟

خانم بیون ضعیف خنده‌ای کرد و همین‌طور که به مهمون‌هاشون که توی حیاط دلباز خونه‌اشون و البته هال پخش بودن رندوم لبخند میزد، دوباره سرش رو خم کرد سمت پسرش.

-نه. ولی چه ایرادی داره که ببیننشون؟ میدونی تعداد هایبردهای چشم رنگی تو کره چقدر کمه؟ چرا دوست داری خودت رو قایم کنی؟

بکهیون چشم‌هاش رو چرخوند. مامانش به طور وحشتناکی به همه سایدهای وجودش و حتی نفس کشیدنش مفتخر بود و رسما اینکه این افتخار رو تو تخم چشم همه کنه براش شغل بیست و چهار ساعته‌اش محسوب میشد.

-مامان من با عینکم اوکیم تو رو خدا تو هم باهاش صلح کن. لنز دوست ندارم. چشم‌های شهلام هم به هیچ جای هیچکس نیست. حتی قبولیم تو دانشگاه هم نیست. همه این مهمون‌ها اومدن اینجا یه شام مفت بخورن و غیبت کنن.

یه کم حرصی و تند تند گفت و مامانش که مثل همیشه با منفی‌بافی‌هاش مشکل داشت چرخید سمتش تا دوباره باش مخالفت کنه که با صدا شدن اسمش متوقف شد و دوباره لبخند زد.

-خدای من. چقدر بزرگ شدی بکهیون!!!

خب بکهیون هیچ ایده‌ای نداشت آدم جلوش رسما کدوم فامیل دور افتاده‌اشون محسوب میشه. فقط می‌دونست اگه مودب نباشه مامان خوشگلش یه جوری از پهلوش نیشگون می‌گیره که حسابی کبود بشه. پس یه لبخند درخشان زد و دستی که دراز شده بود سمتش رو گرفت و اجازه داد زن روبروش بغلش کنه و بچلونتش.

مامان بابای بکهیون آدم‌های اجتماعی‌ای نبودن و خیلی وقت بود که از هرچی آشنا داشتن فاصله گرفته بودن و تنها کسی که بکهیون واقعا دوست داشت تو مهمونی ببینه مامان بزرگ پدریش بود که اونم بخاطر مریضی موفق نشده بود بیاد. مامانش غرق صحبت با زن ناشناس شده بود و شاید الان وقت مناسبی برای زدن به چاک و پیدا کردن جی‌ایون و چپیدن تو یه سوراخ تا تموم شدن مهمونی بود ولی هنوز قدم از قدم برنداشته بود که دست مامانش بدون اینکه حتی بچرخه سمتش بالا اومد و با گرفتن کمر شلوارش برش گردوند سر جاش. این زن پشت سرش هم چشم داشت؟ بکهیون یه هوف با صدا کرد و دوباره سرجاش بی‌حرکت شد، ولی چرخید و با چشم‌هاش دنبال باباش گشت و به محض پیدا کردن بابای خوش تیپش که بین چند تا از مردهای فامیل محاصره شده بود، خودش رو شبیه یه پاپی لگد خورده کرد و با التماس بهش خیره شد. اون و پدرش خیلی شبیه هم بودن و باباش میتونست درک کنه الان پسر بدبختش داره چه عذابی متحمل میشه. آقای بیون با دیدن حالتش لبش رو گاز گرفت تا به خنده نیوفته و خودش رو از بین مردهای دورش خارج کرد و اومد سمتشون و با ایستادن بین بکهیون و زنش و باز کردن سر صحبت با همون زن همچنان مجهول، موفق شد کمربند شلوار پسر بیچاره‌اش رو از بین چنگال‌های زنش آزاد کنه. بکهیون یه نفس راحت کشید و سریع چند قدم گنده از مامان باباش فاصله گرفت. خبری از خانواده پارک نبود و این یه کم عجیب بود چون خاله و عمو پارکش همیشه برای هرچیزی که به اون مربوط بود سرودست می‌شکستن. خودش رو کش داد و یه نگاه به خونه پارک‌ها انداخت. برق‌هاشون روشن بود. یعنی میومدن؟ یعنی پسرشون رو هم میاوردن؟

🐾 • Catnip •🐾Where stories live. Discover now