🐾 •قسمت بیست و دوم •🐾

6.4K 2.3K 1.2K
                                    

تقریبا نیم ساعتی میشد که بدون هیچ فعالیتی به سقف اتاقش خیره بود. حس خوبی نداشت. چند روز گذشته رو صرف ادیت و کار کردن روی ویدیوهایی که می‌خواست با یه خط زمانی مناسب تو پیج قرار بده کرده بود و حالا که کارهاش تموم شده بودن، یه استرس وحشتناک به جونش افتاده بود. اگه برنده نمی‌شدن چی؟ اون‌وقت باعث شده بود زندگی سولبی تماما نابود بشه. اون، اون کسی بود که دختر بیچاره رو برای گفتن حرف‌هاش و جنگیدن تحریک کرده بود و حالا همه چی حسابی پیچیده شده بود. سولبی قبلا می‌تونست یه مدرسه جدید پیدا کنه و تلاش کنه اتفاقات بدی رو که براش افتاده بود رو فراموش کنه. ولی حالا هیچ مدرسه‌ای قبولش نمی‌کرد چون فکر می‌کردن دروغگو و دردسرسازه. بکهیون ترسیده بود. برای اون دختر معصوم که بهش اعتماد کرده بود ترسیده بود و واقعا حس می‌کرد برای اولین بار توی روش‌هاش زیاده‌روی کرده. وکیل سولبی بهشون گفته بود که دیگه تنها راه برنده شدن تو این کیس اینه که شاهد جدید پیدا کنن تا بتونن به اون مرد عوضی اتهامات جدید وارد کنن. ولی بکهیون با اینکه تقریبا لیست همه هایبردهای اون مدرسه رو پیدا کرده بود، نمی‌دونست چطوری دست به کار بشه. دستی لای موهاش کشید و با حس اینکه از شدت فشار روحی چشم‌هاش پر شدن، سریع یه نفس عمیق کشید و بغضش رو قورت داد. باید خودش رو جمع و جور میکرد. الان اصلا وقت از هم پاشیدن نبود. غلت زد و نگاهش مثل همیشه رفت سمت پنجره و بعد با دیدن اینکه چانیول جلوی پنجره اتاق خودش ایستاده و نگاه اونم به این سمته شوکه شد. همینطور که به پهلو دراز کشیده بود کاملا بی‌حرکت موند و پسر خونه بغلی رو تماشا کرد. شاید باید نگاهش رو می‌گرفت ولی الان به این نگاه نیاز داشت. دیدن چانیول همیشه خوشحالش می‌کرد. برخلاف همیشه که گربه همسایه با دیدنش سریع پرده رو می‌کشید، اینبار چانیول هم همینطور که به کنار پنجره تکیه داده بود بهش خیره شد. بکهیون حتی حرارت گرفتن بدنش رو می‌تونست حس کنه و همه این فقط با حس کردن نگاه چانیول روی خودش به وجود اومده بود. از وقتی با پیشنهاد چانیول یه ارتباط فیزیکی محدود بینشون شکل گرفته بود همه چی براش سخت‌تر شده بود. می‌دونست احساساتش با گذر هر ثانیه دارن عمیق‌تر و جدی‌تر میشن و می‌دونست قرار نیست به جایی برسن. بین اون و چانیول فقط یه توهم شکل گرفته بود. توهمی که تو قالب یه شیشه عطر بنفش و یاسی روی میزش بود. ولی اونقدر شیرین بود که بکهیون جرأت نداشت ازش دست بکشه. جرأت نداشت تمومش کنه. می‌خواست توش غرق بمونه. تا وقتی که وقتش رو داره.

سرش رو روی بالش جا‌به‌جا کرد. هنوزم داشتن همدیگه رو بدون حرفی نگاه می‌کردن. شاید اگه چانیول الان تو اتاقش بود نمی‌تونست خودداری کنه و می‌بوسیدش. شاید اینطوری حالش بهتر میشد. ولی الان وقت فکرکردن به این چیزها نبود. خودش رو مجبور کرد از خیره شدن به چانیول دست برداره و بلند شد و روی تختش نشست و بعد رفت سمت سرویس بهداشتی. وقتی برگشت دیگه نگاهی به سمت پنجره نکرد. جلوی در کمدش لباس عوض کرد و کوله‌اش رو روی شونه‌اش انداخت و از خونه خارج شد. مادرش روی مبل خواب بود. پس نمیشد بهش خبر بده داره کجا میره. فقط خم شد و گونه زن روی مبل رو آروم بوسید و از خونه بیرون زد. همینطور که هندزفری‌هاش توی گوشش یه آهنگ آروم پخش می‌کردن، تا سر خیابون اصلی رفت و بعد تاکسی گرفت. با عقب انداختن کاری که می‌خواست بکنه قرار نبود نتیجه بگیره. تقریبا بیست دقیقه بعد جلوی دبیرستان سولبی توی خیابون ایستاده بود و قلبش داشت عین طبل میزد.

🐾 • Catnip •🐾Donde viven las historias. Descúbrelo ahora