🐾 • قسمت ششم •🐾

6.2K 2.4K 1.9K
                                    

-میشه دم و گوشت رو ببینم؟

این سوال عجیبی بود. در واقع برای یه هایبرد این سوال مثل این بود که از یه آدم عادی بپرسی میشه لخت شی ببینمت؟ بکهیون قبلا این موضوع رو نمی‌دونست ولی حالا بعد از گذشت یه مدت طولانی تلاش برای یاد گرفتن کنترل احساسات، دیگه نمی‌تونست خیلی راحت دم و گوش‌های عزیزش رو برای بقیه به نمایش بذاره و البته که بقیه هم اصلا همچین درخواستی نمی‌کردن. ولی الان که جلوی در مدرسه خالیشون ایستاده بود تا قبل از راه افتادن ساندویچش رو بخوره، یهو یه پسر هم سن و سالش جلوش ظاهر شده بود و این درخواست رو ازش کرده بود. بکهیون حتی نمی‌دونست اون پسر کیه. همکلاسی نبودن و تا به حال قیافه‌اش رو ندیده بود. معذب لقمه تو دهنش رو قورت داد و به اطراف سرک کشید و بعد دوباره به پسر روبروش که داشت با چشم‌های مشتاق نگاهش می‌کرد خیره شد.

-کی بهت گفته من گوش و دم دارم؟

با جدیت پرسید و پسره شونه‌هاش رو بالا انداخت.

-همه مدرسه می‌دونن.

خب این واقعیت بود و بکهیون خودش هم ازش خبر داشت ولی فعلا نیاز بود جدی به نظر برسه پس دست‌هاش رو زیر بغلش زد.

-شاید همه مدرسه اشتباه می‌کنن.

با لحن قاطعی گفت و پسره چشم‌هاش رو باریک کرد.

-فقط بگو نمی‌خوام نشون بدم!

بکهیون لبش رو کج کرد.

-آره. نمی‌خوام. از کجا بدونم با دوستات نقشه نکشیدین بعدش اذیتم کنید؟

بکهیون برای حدس زدن این قضیه خیلی به خودش افتخار می‌کرد. از وقتی که دیگه یهویی گوش‌ها و دمش ظاهر نمی‌شدن، تفریح مورد علاقه نصف بچه‌های مدرسه از بین رفته بود. ولی پسر جلوش طوری قیافه شوکه و مظلوم به خودش گرفت که پاپی چشم‌عسلی برای چند لحظه فکر کرد زیاده‌روی کرده و شرمنده شد.

-چرا باید همچین کاری کنم؟ مگه دیوونه‌ام؟

پسر غریبه آروم و مظلوم گفت و بکهیون با خجالت لبش رو گاز گرفت.

-ببخشید...باشه نشونت میدم. بیا بریم دستشویی.

سریع گفت و خواست راه بیوفته که با کشیده شدن کیفش بی‌حرکت شد و شوکه چرخید. چانیول با اخم داشت نگاهش می‌کرد.

-جایی نمیری.

نوجوون مومشکی خشک گفت و همین‌طور که با استفاده از کوله بکهیون داشت می‌کشیدش دنبال خودش، چرخید و به پسر غریبه خیره شد.

-تو هم به دوستات بگو دفعه بعدی که از این نقشه‌های هوشمندانه کشیدین جایی بهتر از پشت ماشین برای قایم شدن پیدا کنن. صدای هرهر کردنشون تا اینجا میاد.

چشم‌های بکهیون گشاد شدن و یه چشم غره جانانه به پسر غریبه رفت و بعد چرخید و قدم‌هاش رو سریعتر برداشت و باعث شد چانیول کیفش رو رها کنه. شانس آورده بود که امروز چانیول تصمیم گرفته بود سر راهش اون رو هم ببره خونه.

🐾 • Catnip •🐾Donde viven las historias. Descúbrelo ahora